دربارە انتشار يک سند / وحيد عابدی

از انتشار آنچه که اسناد “کنگرە اول” کومه‌له ناميدە شدە، چند هفته‌ائی می‌گذرد. من هم بعد از ترديدهای بسيار، نهايتا به اين نتيجه رسيدم که در اين بارە بنويسم. در ضمن، نکاتی را در بارە يک موضوع مطرح شدە در آن سند- که شايد ضروری بنظر برسند- توضيح دهم.

من نيزکه برای اولين بار اين اسناد را خواندم(١٥٠ صفحه اول آنرا) احساس بسيار بدی داشتم.گرچه هميشه طرفدار انتشار آن بودم و برايم نيز مهم نبود که چه رازی در آن نهفته هست يا نيست. احساس بدم نيز مربوط به تجديد خاطرات ناخوشايند بود و بيشتر دلائل شخصی داشت. اما خيلی زود اين دلائل شخصی را کنار گذاشتم و بمثابه يک سند با يک پيشينه تاريخی به آن نگاە کردم. يادم می‌آيد که خبر برگزاری چنان جلساتی را در آن دورە در گفتگوئی از صديق کمانگر شنيدم. روی دو موضوع(يکی وحدت حاصله، دوم نقش فواد مصطفی سلطانی) تأکيد داشت. به هر دليل نيز از نتيجه آن خوشحال بود. آيا می‌دانست که در آن جلسات در بارە خود او نيز حرف زدەاند؟ حدس ميزنم که می‌دانست. در اين بارە چيزی نگفت، من هم نپرسيدم.

به آن موضوع خاص در آخر می‌پردازم. چرا که بدون روشن کردن اصل مسئله، پرداختن به آن موضوع نيز مضمون سياسی خود را از دست ميدهد. از يکسو شخصی ميشود، از سوی ديگر فهم يک واقعه را در بدفهمی‌های غير مجاز موجود تداوم می‌بخشد. به همين دليل، ناچارم تا از خود موضوع انتشار سند، مضمون مباحث درونی آن شروع ‌کنم. اين نوشته در واقع سه بخش است. بخش اول، در پاسخ به سوالاتی است که بعد از انتشار سند مطرح شدەاند. بخش دوم، روايتی توصيفی_تحليلی از ماجراهای آن دورە برای فهم بهتر مضمون آن سند است. بخش سوم، سنجش يک سری احکام صادرە در مورد صديق کمانگر، همچنين اشارە به جنبه‌هائی از واقعيت برای بهتر بازسازی کردن ماجرا و قضاوت درست آن است. تا آنجا نيز که به خودم مربوط است. رابطه من با اين جريان، رابطه‌ائی سياسی-محفلی بودەاست. من در آن دوران هيچگونه رابطه تشکيلاتی با اين جريان نداشته‌ام. اما به مسائل آن دورە آگاهم، خود آنها نيز ميدانند که رابطه من با صديق کمانگر چگونه بودەاست.

 

آيا قرار بود که اين سند هيچگاە منتشر نشود؟

اين سند را روزی بندەخدائی منتشر می‌کرد. در اين بارە نبايد هيچ شکی داشت. نسخه‌هائی از اين صورت‌جلسات، در دست افراد مختلف با گرايشات گوناگون قرار داشت. چه بهتر که حالا منتشر شدە است و هنوز اکثر افراد شرکت‌کنندە در آن جلسات زندەاند، می‌توانند و هنوز فرصت کافی دارند که توضيحات تفسيری و تاريخی خود را در بارە آن، بگونه‌ای عقلانی  و نه احساسی بدهند. نه کسی پشت‌سر جانباختگان اين تاريخ  مخفی شود، نه دست و پای خود را بی‌جهت گم کند که گويا اتفاق مهمی افتادە است. کار بهتر آن بود که بين افراد شرکت کنندە در آن جلسات،  توافقی حاصل می‌شد و انتشار اين اسناد همراە با توضيحات آن افراد می‌بود؛ اما هر آدم کم اطلاعی هم(نسبت به مسائل کومه‌له) می‌داند که چنين توافقی ناممکن بود و اين  بمعنای عدم انتشار آن ‌بود

حال که انتشار يافته، اگر کسی حرفی در اين بارە دارد و فکر می‌کند که بايد افکار عمومی از آن مطلع شود، چه بهتر در برابر آدمهائی بزند که اصل موضوع به آنها هم مربوط می‌شود. در آن جلسات، تصميماتی گرفته ‌شدە که نهايتا به سرنوشت دو نسل مربوط شدە است. قضيه خصوصی و مربوط به چند نفر نيست، که توانا بودەاند يا نبودەاند؛ از همان روزها ريگی به کفش داشتە‌اند يا نداشته‌اند؛ ازدرونش صداقت يا عدم صداقت آدمها را بيرون می‌کشيم. البته اينها، برداشت‌های واقعی و اوليه‌اند که از آن گريزی نيست، هر فردی نيز با اينگونه تأثيرات اوليه به سراغ هر چيزی ميرود؛ اما محدود شدن به اين برداشت‌های اوليه و سرمايه‌گذاری روی آنها ، چيزی جز خودفريبی از يکسو و عوامفريبی از سوی ديگر برای نگاە به اين تاريخ نيست.

 

آيا انتشار اين “اسناد” مجاز بود؟

پاسخ آن مثل روز روشن است. وقتی که نامش “سند” است و در طول يک تاريخ سی و هفت ساله از آن بعنوان يک “سند” نام بردە‌اند، از مضمون آن حرف زدە‌اند، بر اساس آن، کومه‌له را  بطور مداوم، قضاوت کردەاند؛ نمی‌توان با يک حکم ، انتشارش را از سنديت ‌انداخت. آيا تحريفی صورت گرفته‌است؟ بايدپرسيد کجا؟ آيا چون رفقائی در قيد حيات نيستند که از خود باصطلاح “دفاع” کنند، پس انتشار آن اسناد نادرست و مردود است؟  بنظر خوانندە، چه ديدگاە و نگاهی می‌تواند پشت اين نوع از اعتراض خوابيدە باشد؟ چه گفته شدە و چه اتفاقی افتادە است که کسانی نيازمند دفاع از خود شدەاند؟ فرق نمی‌کند، چه آنهائی که ديگر در بين ما نيستند، چه آنهائی که در قيد حيات هستند. مسلما اين سند و يا هر سند ديگری، چه بسا امکان ارزيابی مجدد از گذشته کومه‌له و يا افراد را بدهند يا ندهند، نگاە ما را عوض کنند يا نکنند؛ اين بسته به نوع نگاە آدمهاست. اينگونه هم نيست که هرادعا و توضيحی در آن سند اعتبار دارد، اين خود سند است که اعتبار دارد، نه هر گفته‌ای که از زبان آن افراد،  در يک فضا و زمان معين جاری شدە است (حتی اگر خود آن افراد در آن جلسات چيزی در بارە خود گفته باشند).

بديهی است که در انتشار سندهای اينچنينی، ابهاماتی بوجود می‌آيند که بايد روشن گردند. در ضمن،  خود ما – بعنوان قضاوت کنندگان- چرا بايد تا اين اندازە محدود‌نگر باشيم که فکر کنيم  با انتشار اين اسناد، می‌توان کل زندگی مبارزاتی افرادی را بخاطر يک سری اظهارات اين يا آن فرد در يک مقطع تاريخی، زير ضرب شکاکيت‌های بيمارگونه برد؟  اظهاراتی که آن دە نفر در يک فضای معين ، درچند جلسه با يک ادبيات متفاوت در بارە خود يا ديگران کردەاند.

اگر انتشار اين اسناد مشکلی ايجاد کردە، آنرا نبايد بمعنای افشای راز پنهانی در بارە شخصيت‌های تأثير‌گذار دراين تاريخ ديد که با انتشار اين اسناد گويا از کوزە برون‌شدە تا به کسی لطمه‌ای زدە يا بتواند بزند. اين راز پنهان درون خود ما ست _ بعنوان آدمهای هنوز زندە_ که در برخورد بهر قضيە‌ای_ بجای تلاش برای تحليل درست آن- دوبارە آشکار شدە و خود ما را برملا و افشاءمی‌کند. رازی که هر بارە بما می‌گويد که در برخورد به اين تاريخ، منصف نيستيم و آنرا به حساب دستان نامرئی می‌گذاريم.

 

آيا به همين شکل می‌بايست انتشار می‌يافت؟

کار ارائه شدە نقص دارد. دارای دو اشکال اساسی است. يکی اينکه حرفهای پيش‌پا افتادە و شخصی بسياری در آن هست، که حذف نشدەاند. ديگر اينکه چنين اسنادی- برای رفع هرگونه ابهامی- می‌بايست، به همراە زيرنويس‌ها، حاشيه‌نويسی و توضيحات تاريخی منتشر گردند. نکات زيادی هست که خيلی راحت می‌بايست با گذاشتن چند نقطه حذف می‌شد.کاری که در بعضی‌ جاهای سند منتشر شدە نيز صورت گرفته و بهتر بود که کار بيشتری در اين زمينه صورت می‌گرفت. امانت‌داری اين نيست که اگر يک فردی و در جلسه‌ای (که در خيلی مواقع بسيار دوستانه و خودمانی است)، هر آنچه را که گفته و بزبان آوردە (اينکه، در آن جلسه من چه نظری در مورد “عموهايم” داشته‌ام. رابطه‌ام با خانوادەام چگونه است) تحت عنوان امانت داری به نسل بعد منتقل کنيم. اين نه درست است، نه ارزش انتقال به نسل بعدی را دارد. برعکس آنهم، می‌تواند امانت داری باشد. البته منظورم حذف نظرات اشخاص درآن مقطع  در مورد يکديگر نيست. اين ديگر خوانندە است که بايد جايگاە زيادی به اين نوع اظهارات ندهد. در نظر هم بگيرد که اين آدمها تا آن تاريخ، حدود دە سال، روابطی دوستانه (و چه بسا در مواقعی نادوستانه)، مبتنی بر احترام متقابل و بعضا خلاف آنرا با هم داشته‌اند؛ چرا که جوانانی از يکسو آرمانخواە، اما از سوی ديگر مثل هر کس ديگری بدنبال فعاليت سياسی بودەاند. مسلما که در بررسی مناسبات درونی، اين مهم است که بدانيم : اشخاص در مورد يکديگر چگونه فکر می‌کردەاند، چه بسا بتوان از آن در توضيح بعضی مسائل درون تشکيلاتی از جمله اختلافات سياسی استفادە شود؛ اما نه هر گفته‌ائی که احتمالا  نتوان بعنوان «نظر» آنرا دسته‌بندی کرد. در آن جلسات، موضوعات بعضا بگونه‌ای انگيزە شناسانه و روانکاونه طرح ميگردند و آزار دهندەاند(اکنون خوانندە بايد با ديد انتقادی به آنها نگاە کند). در خيلی از موارد به موضوعاتی اشارە می‌شود که می‌بايست توضيح و زير نويس می‌داشت. که از يکسو جلو ابهام پراکنی گرفته می‌شد، ازسوی ديگرخوانندە درک روشنتری از مضمون وقايع پيدا می‌کرد. متاسفانه اين دو موضوع، دو نقص قابل توجه در انتشار اين اسناد است. دو کمبودی که از يکسو به قضاوت‌های عجولانه ميدان می‌دهد، از سوی ديگر خوانندە را با ابهاماتش طعمه پچپچ‌های محفلی می‌سازد.

 

نام گذاری آن جلسات

با توجه به نحوە شروع جلسات (به لحاض مضمونی)، بنظر می‌رسد که نام گذاری آن جلسات بعنوان کنگرە- در سه سال بعد از آن- کار فکر شدەای نبودەاست. گرچه نهايتا و در آخر جلسات، برنامه‌ای برای کار هست، وحدتی  نيز تأمين می‌شود و اين دوموضوع از يکسو مهم‌اند و ازسوی ديگر به آن جلسات رنگ کنگرە را می‌بخشند. با اين وجود، اختصاص بيشتر بحث‌ها به “انتقاد و انتقاد از خود” در آن موقع (حتی اگر فکر کنيم که بسيار صميمانه و بی‌ريا و حتی روش درستی برای دست‌يابی به وحدت بودەاند) آنرا از کنگرە بودن دور می‌کند و کردەاست. اين نام گذاری بعدی برای کل جلسات برگزارشدە( معلوم هم نيست با چه هدفی صورت گرفته است) موجب شدە است که امروز خوانندە کل محتوای دو سری جلسات متفاوت را بعنوان يک کل واحد، و همه را تحت عنوان “جلسات کنگرە” مد نظر قرار دهد و يکجا قضاوت کند. جلساتی که در دو محل متفاوت و با يک فاصله زمانی معين برگزار شدەاند ( آنهم در زمانی که رويدادها سريع‌اند و قيام مردم ايران در روند شکل‌گيری است).

اين جلسات در شروع‌اش نه کنگرە، بلکه نشست يک تعداد رفيق بودە است که بعد از يک دورە نابسامانی در روابط سياسی، تلاش می‌کنند تا راهی برای وحدت مجدد پيدا کنند و به اين سوال اساسی در آن دورە پاسخ بدهند : که آيا ميتوانيم به هم اعتماد کنيم و به کار مشترکمان ادامه دهيم؟( البته خود همين روش و مضمون چنين سوالی نيزهست که مضمون جلسات را با ابهام روبرو می‌کند.) که پاسخ نهائی بگونه‌ای اعجاب انگيز در آخرآن جلسات( از طرف کل جمع حاضر) مثبت بودەاست. چرا و چگونه؟ پاسخ آن خيلی سادە است. در بيرون آن جلسه غوغاست. تودەهائی که اين جمع بدنبال جذبش بودەاند در صحنه مبارزە هستند. جمع وسيع‌تری که نشست( البته با لاقيدی آزار دهندەای) از آنها در مواقعی باعنوان «سمپات» حرف می‌زند، در آن ميدان حضور دارند و با وفاداری منتظر وحدت و برنامه اين جمع هستند. در آخر هم برنامه‌ای هرچند ناقص و ناکامل، اما روشن و گويا دم دست قرار ميگيرد.

با کنگرە ناميدن کل اين جلسات، خواسته و ناخواستە به اين باور دامن زدە شدەاست (بيشتر بر اساس مضمون جلسات اول) که در بطن اوج‌گيری اعتراضات مردم  ايران، يک عدە صرفا مشغول “انتقاد از خود” بودەاند(آنهم نه با تفسير درست از مضمون و کارکرد ايدئولوژيک «انتقاد از خود» در آن دوران). به همين دليل، اتفاقی را هم که در آخر آن جلسات بوقوع می‌پيوندد(وحدتی که تأمين ميشود)، حتی امروز نيز ما را به سرانجام منطقی يک تحليل درست نمی‌رساند، بلکه بر عکس، در برابر انتخابی دوگانه و انحرافی و بی‌حاصل قرار می‌دهد که: آيا عملکرد افراد در آن جلسات(چون دست‌آخر به وحدت مجدد منجر شدە) “صميمانه و شفاف و قابل‌ تقدير بودە ،” يا خير، آن جلسات، چون شروعی آنچنانی داشته در اصل، “خود زنی و روانکاوی” بيمارگونه است. درگير شدن با  اين دوگانە- بگونه‌ای پنهان – نتيجه بدتری هم دارد. اينکه درخود آن جلسات –  با آن روش برای شروع بحث‌ها – به اصل مسئله (در آن دوران) پرداخته نشود، و امروز نيزگرايشات گوناگون درون اين طيف را مجددا از تحليل درست چنان رويدادی و معنای واقعی آن دور سازد. چرا که مسائل در چارچوب واقعی و زندە خود قرار دادە نمی‌شوند.

 

ماهيت جلسات اول      

گفتم که بايد بتوان تفکيک کرد. جلسات اوليه، نوعی “تعيين تکليف با خود” است. جلسات بعد از يک دورە رکود و عملا بحران است.  اينها آدمهائی نيستند که روز قبل از آن، همديگر را يافته‌باشند. از گفته‌هايشان پيداست، از اواخر سال ٥٥ ببعد دچار مشکل ادامه‌کاری شدەاند. لذا در شروع جلسات و بجای ارزيابی از اوضاع سياسی موجود( به هر دليل هنوز آمادگی‌اش را ندارند)، به ريشه‌يابی مشکل خودشان، در نرسيدن به اهداف تعيين‌شدە که در نفس خود ماهيتی استراتژيک دارند، می‌پردازند. اين به چه معناست؟ بدين معنا که انتقادات گرچه شخصی است اما مضمونی که بر اساس آن (بعنوان معيارايدئولوژيک) حرکت می‌شود، ديگر بهيچ وجه شخصی نيست. معنای استراتژيکی دارد. درک اين موضوع برای معنا کردن اين جلسات امری اجتناب‌ناپذير است. برای آن جمع، خطوط روشن يا ناروشن اين استراتژی -در دهه گذشته- بروشنی در مقابلشان قرار داشته است. درست يا نادرست، بايد در مرحله اول، تکليف آن روشن شود. درواقع،  اين ماهيت خط‌مشی سياسی اوليه است، روش‌کار در دهه گذشته، اهداف تعيين شدە و به انجام نرسيدە است که فرمان ميدهد از چه بايد حرف زد( درست يا نادرست، نه اوضاع سياسی بيرون از آن). ارادە شخصی و ميل به روانکای نيست که ماهيت اصلی گفتگو‌ها، جدلها و حتی اتهامات را روشن می‌کند(البته می‌توان به چنين نمودهائی نيز اشارە داشت، چنين مواردی هم کم نيستند). مگر اينکه در طول همان دهه گذشته، آلترناتيو ديگری شکل گرفته باشد که نگرفته است.

مسئله فراتر از باصطلاح انحرافات شخصی و انحلاح طلبی اين و آن است.  جنبش مردمی نيز آغاز شدە است، اما مناسبات درونی آن جمع که تنها “جمع خود را” تشکيلات می‌داند، هنوز آشفته و در هم بر هم است. وقتی از مناسبات درونی حرف می‌زنيم، معنايش اين است که داريم از جمعی که اهداف معينی داشته حرف می‌زنيم. اگر اين نبود، هيچ يک از اين آدمها لزومی نمی‌ديد که به کنار دستی‌اش حساب پس بدهد که چرا نرفته‌است و حرفه‌ائی نشدەاست. چرا نرفته‌است و مدتی را برای اصلاح خود کارگری نکردە است. صحيح است، يک جنبه اين اقدامات خود‌سازی انقلابی( مواردی هم خودزنی) است، اما روی ديگر سکه، کار آگاهگرانه در بين زحمتکشان و در مجموع، مبتنی بر پيشبرد يک استراتژی معين برای رشد اين جريان در بين زحمتکشان است(در اينجا کاری بدرستی و نادرستی اين استراتژی يا روش شروع بحث ندارم). در عين‌حال نبايد پنهان کرد، بايد در نظر گرفت که يکسوی آن نيز رقابت سياسی برای تسلط بر جمع است،که بگونه‌ائی نهفته عمل می‌کند. نه آنها آقای هالو بودەاند، نه با ادعاهای پوچ، خوانندە را به دريافت‌های هالومنشانه سوق دهيم.

در آن شروع، چه اتفاقی می‌افتد؟ يا، بايد کل اين مضامين فی‌نفسه استراتژيک را زير سوال برد وبجايش آلترناتيو ديگری  ارائه داد، يا نه، با اعتقاد به درستی همان مبانی از قبل توافق‌شدە و اوليه، عدم موفقيت را در چيزی ديگری ديد. يعنی اين افراد (آن دە نفر و خيلی‌های ديگر در بيرون)، از همان شروع جلسات در برابر يک انتخاب قرار گرفته‌اند. يا اينکه خط مشی سابق،  راە و روش درستی بودە و بايد به اين آشفتگی درونی  پايان دهند و به مثابه يک هسته متمرکز و دارای قابليت‌های رهبری ( در آن دورە) دوبارە به آن ادامه دهند ، يا خير، بايد به شکست آن استراتژی اعتراف کنند وبجای آن استراتژی ديگری بعنوان آلترناتيو ارائه دهند. آنها با آن شروع، می‌گويند که استراتژی تاکنونی درست بودە، مشکل در عملکرد افراد نهفته بودەاست.  راە اول را مجددا برمی‌گزينند. آدمهای خواب‌نما شدە، مدعی هستند که خير، در آن جلسات آن حرفها زدە شدە، اما رفقای ما رفتند و کارهای ديگری انجام دادند. در اين زمينه‌ هم فقط به اين موضوع اشارە دارند که ما دنبال فلان توصيه که در آن جلسات بر آن تأکيد می‌شد، نرفتيم( رفتن به روستاها برای تن‌دادن به کار توليدی سخت). در حاليکه توجه نمی‌کنند که اين، آن بخش مربوط به خودسازی انقلابی است، که رشد جنبش فرصت عملی‌شدن آنرا به صورت گذشته ديگر به آنها نداد، اما از آنجا که استراتژی مربوطه نهايتا به مبارزە مسلحانه و شکل پيشمرگايتی متحول شد، همان مضامين استراتژيک بر زمينه‌های ديگری تعقيب شد. در اين رابطه به خود همين اسناد مراجعه کنيد تا ببيند که چگونه مفهوم پيشمرگايه‌تی کم‌کم جا باز می‌کند و حتی در جائی از مثال‌زدن‌ها، در رديف کار توليدی در زمينه “خودسازی انقلابی” قرار دادە می‌شود(بخصوص از جانب فواد مصطفی سلطانی). اگر هم به يکی از کارهای متفاوت بعدی در آن دورە نگاە کنيد، مگر ايجاد اتحاديه دهقانی نيست که دارای يک بازوی مسلح  به سبک پيشمرگانه است. مگر در سالهای اول جنبش، پيشمرگ کومه‌له کسی نيست که بايد در کار توليدی به زحمتکشان روستا خدمت کند؟

کل آن جلسات در خدمت تداوم استراتژی گذشته است. مضمون «انتقاد و انتقاد از خود»يا هر چيز ديگر و حتی اتهمات را بايد در پرتو آن ديد و قضاوت کرد. اختلاف نظری هم اگر بودە باشد (که من نشانی جدی از آن، در سند مربوطه نديدم)، آنقدر زياد نبودەاست که آنرا زير سوال ببرد. نهايتا نيز، تداوم همان استراتژی اوليه است که سرنوشت کومه‌له را رقم می‌زند(که خود بحث مفصل‌تری است و من قصد پرداختن به آنرا ندارم، فقط روی آن جلسات تمرکز می‌کنم. درک اين مسئله وقتی ممکن است که آدمها نپندارند که واقعيت يک پديدە با آوردن و بردن اين يا آن تئوری به تنهائی عوض می‌شود. بايد بتوان از نقش و جايگاە و همچنين کارکرد تئوری ‌ها (در درون يک پديدە) ارزيابی صحيحی بدست داد. من اينجا از يک جريان و پديدە مبارزاتی حرف می‌زنم و کل موجوديت آنرا – به اين يا آن تئوری، صحت و سقم آن- تقليل نمی‌دهم).

آنها در آن جلسات،  مشکلات و نابسامانی‌ها را در عملکرد خود ديدەاند. لذا، هيچ راە ديگری جز آن شروع نداشته‌اند. نمی‌توانم بگويم که انتخاب ادامه راە در آن مقطع (با فرض درستی استراتژی سابق) چقدر غريزی و همراە با تبعيت از روش‌های گذشته در اين جريان، يا چه اندازە فکر شدە بودەاست(فکرشدە در معنای تشخيص کارکرد ايدئولوژی)، اما می‌توانم با قطعيت بگويم که با توجه به همه عوامل، اين کارشان در آن مقطع( در شرايط استثنائی کردستان) مملو از درايت سياسی بودەاست. چقدر اين نقد می‌تواند سطحی و عوام‌فريبانه باشد که فرياد می‌زند “مردم در خيابانها تظاهرات می‌کردند ما ٣٧ روز مشغول خود زنی  و روانکای بوديم”. و از آن جلسات تنها اين جنبه را می‌بيند و برجسته می‌کند ( البته آنچه را که در اين بخش گفتم، خوانندە بايد آنرا تنها در معنای توصيف و تحليل واقعيت از جانب من بفهمد. اميدوارم خوانندە آنرا بعنوان سمپاتی من نسبت به آن روش نفهميدە و چنين برداشتی نداشته باشد. من اساسا آن جايگاهی را برای کنگرەهای کومه‌له  در بررسی اين تاريخ قائل نيستم که ديگران قائل‌اند. نه بعنوان منشاء خير، نه بعنوان منشاء شر).

«می‌توانيم و نمی‌توانيم» در آن جلسات، بايد درخدمت به استراتژی گذشته( درست يا نادرست) پاسخ بگيرد. يعنی رفتن به روستا، تحقق زندگی زحمتکشی، جذب تودەها برای يک انقلاب معينی که از نظر آن افراد، جنبشی نيست که در بيرون از آن جلسات بگونه‌ائی عينی جاری است، بلکه جنبشی است که قرار است با نيروی زحمتکشان فراتر از جنبش موجود برود( در مورد کومه‌له، باتوجه به شرايط کردستان، انقلابش در عمل تبديل به سازماندهی جنبش مسلحانه پيشمرگانه شد). بارها در آن صورت جلسات تأکيد و بنوعی بيان ميگردد که اگر تا کنون به اين هدف نرسيدەايم، دليلش فقط يک چيز است؛ آنهم نا توانی خودمان در بريدن از زندگی شخصی و تن‌دادن به کار سخت و همسو شدن با طبقه‌ای که قرار است انقلاب کند.  اين از يکسو خودشکنی است،  اما از سوی ديگر، دارای يک بار آرمانخواهانه قوی کمونيستی است که نهايتا راە وحدت مجدد را فراهم می‌کند و اين وحدت ( با توجه به آنکه شرايط مبارزاتی نيز مناسب است) راە را برای دخالت‌گری بعدی مهيا می‌کند. گرچه و در عين ‌حال، اتخاذ اين روش (که در اين جريان ريشه عميقی داشت) مجددا به اين افراد کمک می‌کند که مشکل را دور بزنند( هريک با مايه گذاشتن از خودشان که به اندازە کافی انقلابی نبودەاند و تلاش خواهند کرد که بعد از آن باشند) اما دور زدن اين عارضه را هم با خود به همراە دارد که پراگماتيسم را در اين جريان بعنوان يک روش نهادينه می‌کند. پراگماتيستی که در شکوفائی جنبش‌ها برکت‌زاست، در افول آنها به شدت بحران‌زاست.\

 

پيش زمينه انتقاد از خود در آن جلسات

دە سال فعاليت اوليه با آنهمه مشکلات، جلسات اول را با جلسات دوم به هم وصل می‌کند. دو تا سه سال اوليه (٤٨-٥١) را بايد بعنوان جستجو‌گری برای پيداکردن راە و چگونگی عمل انقلابی ديد که با انتشار جزوە چرا پراکندەايم و چگونه متحد شويم، آن فاز اوليه بسته می‌شود. پيام آن روشن است، بايد بميان تودەها و زحمتکشان رفت و عملا با اينکار در راە حرفه‌ای شدن گام برداشت. اما عملا تناقضی در کار است. گروە متمرکزشدە (نسبت به آن زمان)تحصيلات دانشگاهی بالائی دارد. يا می‌بايست به همين عنوان وارد  بازارکار شوند، يا به قول خودشان حرفه‌ائی ( در خيلی جاها در سند بيشتر از واژە مخفی شدن استفادە می‌شود ) شوند و قيد موقعيت اجتماعی‌شان را بزنند. چرا؟ چون فکر می‌کنند که اين موقعيت آنها را از انقلابی‌گری و همسوئی با طبقه کارگر و زحمتکشان  دور می‌کند. در اينجا حرفه‌ائی شدن معنای متفاوتی از چريک‌شدن دارد( در آن دورە داشت اما اين بمعنای مرزبندی عميق اين جريان با چريکيسم نبود). چريک‌شدن مستلزم اتخاذ تصميمی سخت اما توسل به روشی سادە و روشن است، که بايد عليە حاکميت اسلحه برداشت. بديهی است که سازماندهی مبارزە مسلحانه امری پيچيدە بود و هست، اما دست به اسلحه بردن اگر ارادەاش باشد، يک انتخاب سادەاست. هرچند  برای کسی که چريک می‌شود، عوارض بسياری دارد. در اين روش، الزاما لازم نيست که شخص مربوطه موقعيت اجتماعی‌- طبقاتی‌اش را تغيير دهد، خود عمل مستقيم‌اش(اگر تصميم بگيرد چريک شود) بمعنای رسيدن به يک موقعيت اجتماعی جديد است که آرمانخواهانه در خدمت طبقه قرار ميگيرد. يک مبارز تصميم می‌گرفت و چريک بود. اما کار تودەائی (بخصوص برای روشنفکران) از طريق جلب اعتماد طبقه، زندگی و شرکت در تجربه خود طبقه ممکن بود( در شرايط نبود دموکراسی). آنها برای اين کار لازم می‌دانستند که خودشان نيز بايد موقعيت اجتماعی‌_طبقاتی‌شان را تغيير دهند، اما تغيير موقعيت اجتماعی کار سادەای نبود. اينجا بعد از دادن تعهد انقلابی- اخلاقی می‌بايستی بميان تودەها ميرفتيد. اينکار نيز عملی بود. اما نتيجه کار  (در شرايطی که جنبشی هم در کار نبود) بسيار کند بود. لذا  با توجه به نبود دموکراسی و شرايط دموکراتيک، روشنفکران انقلابی خيلی راحت و سريع به اين نتيجه ميرسيدند که برای جلب اعتماد زحمتکشان بايد کارگری کرد و درون طبقه قرار گرفت( که بدينوسيله هم خودرا آموزش دهيد، هم انقلابی بودن خود را اثبات کنيد).  بايد از وکالت، قضاوت،  مديريت و مهندسی و ديگر شغل‌های اداری دست ‌کشيد.  هر بار نيز که با مانع جذب زحمتکشان روبرو ميشدی بنا به عقيدە مقصر تو بودی که نتوانسته بودی انقلابی عمل کنی، چرا که بنا به منشاء اجتماعی‌ات، اين تو بودی که از درک زحمتکشان عاجز بودی و به همين دليل نيز نه تنها ناموفق بودی بلکه اعتقادات نيز زير سوال بود. چرا؟ چون رفتن بميان تودەها و حرفه‌ائی شدن بعنوان يک عمل انقلابی تعريف شدە بود( اينجا فقط خواستم به يک نکته متفاوت که برای درک آن سند لازم است، اشارەکنم. خود موضوع، بحث مفصلی است با پيجيدەگی‌های بسيار). اين تفکر (از همان روز اول) برای هر روشنفکری با موقعيت اجتماعی متفاوت از طبقه‌کارگر، بگونه‌ائی خودبخودی تضاد برانگيز بود. تضاد بين آنچه که هستی و آنچه که بنا به خط‌مشی و عقيدە می‌بايست باشيد( نه فقط در فکر و عقيدە بلکه بگونه‌ائی عينی در برخورداری از جايگاە اجتماعی جديد). به همين دليل نيز، نسل کم سن و سالتر و برای آنکه کمتر دچار تناقض موجود شود، از ادامه تحصيل منصرف شد. اکثرا نيز به روستاها روی آوردند.( گرچه که خيلی‌ها نيز به روستا رفتند اما بعنوان معلم باز هم در موقعيت متفاوتی از روستائيان قرار گرفتند، يعنی تناقض موجود را نتوانستند برای خود حل کنند. چرا؟ چون خودشان را بنا به آن تصور از “انقلابی‌گری” هنوز انقلابی نمی‌دانستند).

مشکل چه بود؟ اين بود که در بطن همين نوع از انقلابی‌گری، تعدادی بزندان افتادند، بدون آنکه تناقض موجود را برای خود حل کردەباشند و تعدادی نيز بيرون ماندند و لذا با همان تناقض به شکل شديدتری درگير شدند. آنکه بزندان می‌رفت ديگر با حل اين مشکل عملا مواجه نبود. اگر همين خاطرات را به دقت بخوانيد، از آن بيرون خواهيد آورد که بيرونی‌ها (به اين دليل که عملا درگير هستند) از اوائل سال ٥٥ ببعد دچار ترديدهای اساسی می‌شوند، بجای هدايت درست تشکيلات به “خود مشغولی” روی آوردەاند. همه به نوعی در مورد خود، انقلابی بودن و نبودنشان به ترديدهای جدی افتادەاند. در سنجش اين انقلابی‌گری نيز دو معيار اساسی وجود دارد که با هم اعتبار دارند. يکی حرفه‌ائی شدن و ديگری تن دادن به کار مزدی است. آنها در آن تفسير از انقلابی‌بودن و از آنجا که نرفته‌اند زحمتکش شوند (به لحاظ اجتماعی نيز دارای شغل معتبری هستند)، بطور مداوم در معرض اين اتهام قرار دارند که “مشغول زندگی شخصی‌اند”،”نمی‌توانند از منافع شخصی‌شان دست بکشند” و… اگر هم، در پناە اين زندگی باصطلاح شخصی، دە نفر را نيز جذب تفکر انقلاب سوسياليستی کردە باشند، به حساب نمی‌آيد. درک اين تناقض برای درک مضمون آن اسناد بسيار  مهم است.  تنها در اين صورت است که می‌توان از آن نقد منصفانه‌ای هم داشت و اينکه فهميد که در آن جلسات، چه خبر بودە است. همچنين چگونه است که با حفظ همان تفسير از انقلابی‌گری «وحدت مجدد» ممکن ميگردد و چگونه رويدادهای بعدی و روی‌آوری به شکل جديدی از مبارزە در کردستان ( پيشمرگايه‌تی بعنوان جايگزينی برای حرفه‌ای شدن و بميان زحمتکشان رفتن)، کومه‌له را به مسير‌های جديدی می‌کشاند. درک اين مضمون از انقلابی‌گری نه تنها برای درک آن مباحث لازم است، حتی برای درک تاريخ تکامل کومه‌له که بعدا بطور عملی، همگانی و تماما از مسير پيشمرگايه‌تی عبور کرد(حتی تناقضات واقعی آن در مراحل بعدی) بسيار لازم است. بطور مثال، همه بر اين باورند که با تحول فکری در کومه‌له (در کنگرە دوم)، ديدگاههای کومه‌له در مورد عضوگيری تغيير کرد. در حاليکه قضيه کاملا برعکس است. اين تغيير شرايط و شکل مبارزە و موقعيت اجتماعی جديد بود که عضوگيری در سطح وسيع‌تر را به کومه‌له تحميل کرد. البته که تفسيرها و تئوری بکارگرفته شدە در بعد از آن کنگرە، نشان از حاکم شدن گفتمان جديدی در کومه‌له داشت، اما تغيير در خود شرايط مبارزە بود که زمينه‌ساز همان  گفتمان جديد نيز شد. گفتمان جديدی که بعدا و در زمينه‌های ديگری  با موقعيت کومه‌له بعنوان يک جريان مسلح به تناقض لاينحل ديگری رسيد.

 

مورد صديق کمانگر

در اين اسناد، در لابلای انتقاد از خود حاضرين، اظهاراتی هم در بارە صديق کمانگر شدەاست. اظهاراتی که بدون شک، نظر افراد بسياری را به خود جلب کردە است. در آن زمان، صديق کمانگر مدتی است که کنارەگيری کردە و به همين دليل در جلسات حضور ندارد. در بيرون آن جلسات، مشغول مبارزە عليه رژيم سلطنت است. به گفته فواد مصطفی سلطانی که خبرش را به جلسه ميدهد: «صديق حالش خوب است، اما مسايل شخصی‌اش را هنوز نتوانسته حل کند».

او نيز بنوعی مورد ارزيابی است. چند صفحه، مستقيم و غير مستقيم به او اختصاص دارد. در قضاوت و محکوم کردن ، ارزيابی از او با استفادە از واژە « برهم‌زدن روابط(انحلال‌طلبانه)» آغاز می‌شود و در احکام صادرە با کاربرد مفاهيم سوال‌برانگيز ديگر ادامه می‌يابد. يکی عنوان می‌کند که “غيرانقلابی” است، در “دفاع” از او کسان ديگری اما برای تبرئه‌اش مدام از واژە “خائن” استفادە می‌کنند و استدلال می‌کنند که خير “خيانتی” نکردە است( بگذريم که در مثالها به رهبران چينی هم اشارە می‌شود و بر سر درگمی افزودە می‌گردد). دست‌آخر هم نتيجه مبهم باقی می ماند. گويا او «هنوز بطرف دشمن نرفته است. او در سطح جنبش فعال است، بايد سعی کنيم که همکاريش را جلب کنيم.»( نقل بمعنی خط تأکيد ازمن است). بگذريم. هرچند برايم روشن نشد که چرا دو واژە “غيرانقلابی” و “خائن” معادل قرار دادە شدە است. جز آنکه آنرا بعنوان وجود ابهامات در پروندە و ناروشنی در “اتهامات” واردە بپذيرم(خوانندە خود داند). يعنی چه، به طرف دشمن نرفته است؟ اين چه دفاعی است که خيانت نکردە است؟ اين چه مثال زدنهائی است که در توضيح موضوع به بورژوازی ملی، خردەبورژوازی،  فئودال و رهبران چينی استناد ميشود؟ آيا فقط در گفتمان حاکم برچپ ايران در آن دورە بايد بدنبال ترجمه آن باشيم؟ يا واقعا کارهائی کردە که شايسته چنان عناوينی، يا آن نوع از “دفاع‌کردن” است؟. کسی هم  در آن جلسات نبودە و بخود اجازە ندادە است که بپرسد: آخر مرد حسابی، اصلا اين حرفها چه ربطی دارد؟ ديالوگ‌ها نيز بگونه‌ائی پيش ميرود و نقطه‌چين‌ها بنحوی است که در جاهائی نمی‌فهميد، هنوز در بارە او حرف می‌زنند يا خير، حرف فرد ديگری  بميان آمدە است. اوست که فرد “مهمی” نبودە و جايگاە مهمی نداشته و به همين دليل خائن نيست؟ يا خير منظور مقايسه او با شخص مهمی در خارج از جلسه است؟

کاری نمی‌شود کرد، تير از ترکش کمان رها شدە تا در همراهی با واژەهای غيرانقلابی و خائن وانحلال‌طلب و اينکه « من هنوز به ريشه انحرافاتش پی‌نبردە بودم» قلب دوستداران صديق کمانگر را که ديگر در گوشه و کنار اين جهان پراکندە شدەاند، مورد اثابت واژەهای زهراگين قرار دهد. دوستدارانی که صديق کمانگر را از طريق تبليغات تلويزيونی نشناخته‌اند، او را از نزديک تجربه کردەاند. کسانی که در هر فرصت بدست آمدە در اين غربت، يادی هم از او می‌کنند و با نگاهی حسرت‌آلود به هم می‌گويند: واقعا که يک رفيق انقلابی صميمی،  قابل اتکا و دوست‌داشتنی بود. حيف شد که ديگر نيست.

کاری نمی‌شود کرد، نصف زندگی ما چپ‌ها در دادگاههای خودساخته‌ائی سپری شدە که بار منفی و مثبت واژەها در آن نقش تعين‌کنندەای دارند. درون احکامی که هيچ بار قانونی و عقلانی فکرشدەائی ندارند. به اين حکم از زبان طيب توجه کنيد: «در اين شرايط دشمن اصلی طبقه حاکم وکشورهای امپرياليستی هستند، ما اگر به اعمال صديق توجه می‌کنيم می‌بينيم که به صف آنها ملحق نشدە است. او بصورت يک خردەبورژوا درآمدە و با اعمالش نشان دادە که در موضع طبقه کارگر نمی‌تواند فعاليت کند» از حرفهايش هم پيداست، نمی‌خواهد از صديق دل بکند. اما ناچار است که احکام‌اش را درون چنان واژەها و گفتمانی صادر کند.کسی هم برنگشته که بپرسد: رفيق، اين مورد خاص چه ربطی به کشورهای امپرياليستی دارد؟ نمی‌پرسد، چرا که اگر کسی در اين مورد و موارد ديگر در آن جلسه، در نقش پرسشگر ظاهر شود، تمامی ساختمان آن نوع از انقلابی‌گری در يک لحظه فرو می‌ريزد. چرا که اگر بپرسد،  آن نوع از انقلابی‌گری ديگر  زير سوال است. اين را نيز آگاهانه نمی‌خواهند.(هرکسی هم قربانی بالهوسی‌های بازی با واژەها می‌شود چه باک).  اما اين‌ها ديگر مهم نيست. مهم چيز ديگری است. مهم خود ما هستيم. همين امروز، که قصد قضاوت کردن داريم، که احکام اين چنينی را می‌خوانيم و فکر می‌کنيم که صديق کمانگر و آنهای ديگر در برابر چنين احکام صادر شدە و مبهم، بی‌ربط و بی‌سروتهی، نيازمند دفاع از خود هستند.

صديق کمانگر چهرە شناخته شدە ايست. دليلی ندارد که من در اينجا داستان‌گوئی بکنم. هرساله در بارەاش صحبت کردەاند.  داستان زندگی مبارزاتی‌اش علنی است، فراتر از چند و چون فعاليتهای تشکيلاتی‌اش در اسناد وخاطرات ثبت شدەاست. صديق کمانگر بعد از متشکل شدن اين جريان، جزو اولين کسانی بود که دانشگاهش را تمام کرد و از همان سال ٤٩ در سنندج مستقر شد و حضوری مستمر در اين شهر داشت. در ابتدا و بطور موقت در شهرداری کار ميکرد. از سال ٥٠ سربازيش را بعنوان افسر وظيفه در همين شهر آغاز کرد و بعد از آن بعنوان کار آموز و سپس وکيل دادگستری در همين شهر کار و فعاليت داشت.

از سال ٤٨  تا اوائل سال٥٥ برای صديق کمانگر (در فعاليت‌های سياسی‌اش) يک دورە کاری است (که نمی‌خواهم وارد جزئياتش شوم). اين دورە کاری، نکات برجسته‌ای دارد. يکی از آنها جذب افراد زيادی به فعاليت سياسی است. کاری که در همان سالها بوسيله تبليغات تلويزيونی ممکن نشدە بود، بلکه، نتيجه فعاليت روزمرە، خانه به خانه، با مايه گذاشتن از خود بود. جذب آدمهای بسياری که در آن سالهای استبداد و زندگی چوخ بختياری، توی خيابان ريخته نشدە بودند که کسانی می‌بايستی ميرفتند و فقط جمع‌شان ميکردند. برای جذب چنين افرادی بايد کار ميکردی، زحمت می‌کشيدی و چه بسا در بسياری موارد خون دل ميخوردی و اتفاقا می‌بايستی برای انجام آن، برخلاف جريان حرکت می‌کرديد. می‌بايست زورتان و توان اقناع‌کردنتان بر جاذبه‌های ديگر موجود در جامعه می‌چربيد، تا کسی را قانع و جذب ميکرديد. يکی ديگر کسب اعتبار اجتماعی بود( منظور قبل از انقلاب است، با دوران مبارزات مردمی قاطی نشود) که اين هم فقط با مايه گذاشتن از خود ممکن می‌گشت. مسلما، (در اين دو زمينه) او منحصر بفرد نبود، ديگر رفقايش نيز با تفاوت‌هائی همين بودند. اما هرکس نيز ويژەگی های منحصر بفرد خود را دارد، يکی تئوريسين است ديگری نيست. يکی زبان مردم را بهتر می‌فهمد، ديگری با آن مشکل دارد. صديق کمانگر زبان مردم را می‌فهميد، با آنها زندگی می‌کرد و در بطن زندگی با مردم  از زندگی لذت می‌برد. زندگی روزانه‌اش غرق در کتابهائی بودکه بوی زندگی واقعی و مردمی را می‌داد. لنين را ميخواند از آن می‌آموخت، خواندش را توصيه می‌کرد، اما هرگاە که علاقه‌ائی به صحبت‌کردن نشان ميداد، در بارە مادرگورکی بود، خوشه‌های خشم جان اشتاين‌بگ بود. عاشق فروغ بود چرا که در کلمه به کلمه آن عمق زيبائی و جاری‌شدن زندگی را می‌ديد. يادآوری اين دو نکته بخصوص در رابطه با آن جلسات مهم است. چرا که در آن مقطع، هنوز از تشکيل جمعيت‌ها، نوروز خونين سنندج، مبارزە مسلحانه خبری نيست. من هم قصد آنرا ندارم که از کارهای بياد ماندنی و تاريخی بعدی او مايه بگذارم. حتی اينکه در حاشيه آن جلسات چه ميکرد، در اين قضاوت، جائی ندارد. در برخورد به آنچه که در آن جلسات در بارەاش گفته اند، تا آن مقطع‌ به اصطلاح کنارەگيری ( اواخر ٥٥)نيز، صديق کمانگر در فعاليت سياسی روی پای خودش ايستادە است.

در بخشهای قبلی توضيح دادم. مسئله در مرحله اول به هيچ وجه شخصی نيست. اين جريان در پيشبرد استراتژی‌اش( بخصوص در زمينه حرفه‌ای شدن و تعقيب آن از طريق اقدام شخصی برای تغيير موقعيت اجتماعی و پيوستن به طبقه) با بن‌بست مواجه شدە بود. چون اين امر متحقق نشدە بود، اين جريان و از جمله خود صديق کمانگر نيز، ( درسال٥٥ )حتی دست‌آوردها را در زمينه افزايش نيرو، گسترش نفوذ اجتماعی بعنوان عناصر چپ، پايگاەسازی برای مراحل بعدی را (بنا به تفکر حاکم)نمی‌ديدند و بعنوان کار به حساب نمی‌آوردند. درضمن بايد توجه داشت که در آن دورە، بدليل استبداد و نبود امکانات ارتباطی، عرصه فعاليت در سطح جامعه بسيار محدود بود. درک از انقلابی‌گری در زير سيطرە چريکيسم آن دورە قرار داشت(حتی با اتخاذ مشی تودەای نيز). در آن سالها، اتفاق ديگری نيز افتادە بود. رهبری تشکيلات،  دو شقه شدە و عدەائی از آنها نيز در زندان بودند. اين به چه معنا بود؟ بدين معنا که دقيقا و در مقطعی که تشکيلات، نيازمند ارزيابی جديدی از فعاليت‌هايش بر مبنای استراتژی اتخاذ شدە بود( بدليل دستگيری‌ها، همچنين دو شقه شدن رهبری)، قادر به آن ارزيابی و تغيير روش بنا به شرايط موجود نبود( حتی دو سال بعد با اينکه اکثريت رهبری در جلسه حضور دارد اين ارزيابی بعمل نمی‌آيد و مشکل را دور می‌زنند. اگر انشعاب نمی‌کنند، فقط يک دليل دارد. در بيرون غوغاست و دريچه‌ائی هم بسوی پيشمرگايه‌تی باز شدە است، يعنی آنها عوض نشدەاند، بلکه شرايط عوض شدەاست. نکته جالب آنجاست که اين صديق کمانگر و خيلی‌های ديگر در خارج از آن جلسه هستند که با آن شرايط جديد خود را سريع‌تر وفق دادەاند و دارند کارشان را می‌کنند، اين تعداد بايد اول خود را قانع کنند ). علاوە بر اين، نکته‌ائی ناگفته هست که از صورت جلسات به صراحت بيرون نمی‌آيد. درآن دوران،  در بيرون از زندان، هرگونه سوال، هرگونه شک و ترديد در بارە راە و روش اتخاذ شدە، خيلی راحت بعنوان تزلزل در ادامه راە تعبير و تفسيرمی‌شود. گفتم از يکسو دستاوردهائی که در عرصه افزايش نيرو در بين روشنفکران و رواج افکار چپ وجود داشت، به حساب نمی‌آمدند(  از آن صورت‌جلسات می‌شود بيرون آورد).، از سوی ديگر هيچ ابهامی در اين مورد که آيا درست حرکت می‌کنيم، جا نداشت. اگر به صورت جلسات نگاە کنيد، در گفته‌های همه‌ی حاضران در جلسات اين نکته نهفته است. همه در اوئل ٥٥ در مورد ادامه فعاليت به آن شکل، دچار ترديد شدەاند. اين را ميشود ديد( بخصوص در سخنان ساعد وطندوست و محمد حسين کريمی،حسين مرادبيگی). چرا؟ چون از يکسو تشکيلات گسترش پيدا کردە، از سوی ديگر با گذر زمان و در جهات اصلی(جذب زحمتکشان) راندمان کار راضی کنندە نيست، خودشان نيز هنوز کارگر نشدەاند( از سخنان  پيداست. تا حدودی زحمتکشان نيز جذب شدەاند، اما رضايت خاطری هم از روش‌کار با آنها  مشاهدە نمی‌گردد). آری رهبری کارها در بيرون( باتوجه به مشکلات موجود، با توجه به برداشت‌های موجود، با توجه به ناتوانی در تحليل موضوع) دچار مشکل شدە است. به همين دليل، طرح مسائل و مشکلات در بين افراد رهبری کنندە در بيرون به شدت شخصی ميگردد. به نمونه‌‌ائی اشارە می‌کنم.

گويا توسط صديق كمانگر مسائل پيمانکاری ( شرکت موژژ که متعلق به ساعد وطندوست بود) به شکلی نادرست به موکريان منتقل شدەاست. دليل؟ برای آنکه با توسل به آن “انحرافات” پنهان خود را بپوشاند. محمد حسين کريمی از اين موضوع(گويا بعنوان يک فرصت) استفادە می‌کند تا با عمدەکردن ضعف‌های سنندج، رهبری خود را تثبيت کند( بنا به مسائل مطرح شدە در سند). در آن اسناد به خوانندە اينگونه القا می‌شودکه انتقادات اين چنينی،  از جانب آن دو نفر در جهت پوشاندن انحرافات اساسی‌تر و همچنين اتخاذ روش‌های توطئه‌آميز بودەاست. اين يک نمونه است. اين نمونه کوچک، بما نشان ميدهد که رهبری موجود در بيرون، چگونه درآن شرايط، بجای درگيرشدن با بن‌بست سياسی بوجود آمدە به شکلی انحرافی با مشکلات درگير شدەاست(اين حکم شامل حال خود صديق کمانگر هم می‌شود). که اين موضوع حتی در آن جلسات نيز(و بعد از سپری شدن دوسال نيز) هنوز يکی از بهانه‌ها برای نپرداختن به آن بن‌بست سياسی است.  واقعيت ماجرای پيمانکاری هم در اساس به آن شکلی نبودە و نيست که در آن جلسات از آن سخن بميان آمدە است. بخصوص آنجا که مسائل صديق کمانگر مطرح می‌شود.

در همين اسناد، پائين‌تر و در آنجا که ديگر مسئله صديق کمانگر مطرح نيست، ساعد وطندوست، از اين موضوع (مسائل پيمامانکاری) واقعی‌تر حرف می‌زند (آنجا که در بارە خودش می‌گويد). او می‌گويد:« بعلاوە وضعم را با رفقای ديگر در پيمانکاری نمی‌توانستم ادامه دهم. ديگر مرتب از من انتقاد می‌شد و بحرفهايم گوش نمی‌دادند. » (ص ٣٢٦) واقعيت اين است که آن پروژە، پروژەای فرعی نبود که تنها به ساعد وطندوست مربوط باشد، خودش هم خوب می‌داند. مالکيت و سرمايه‌اش متعلق به او بود، مديريت و مسئوليت‌اش با او بود، زحمت اصلی‌اش را او می‌کشيد، اما در عين حال، اين يک پروژە کاری و سياسی در چارچوب فعاليت‌های آن جريان بود. اينکه پيمانکاری مال او بود يک گوشه واقعيت است. گوشه ديگرش اين است که خيلی‌های ديگر به آن پروژە مرتبط بودند. جليل معين افشار هم بود( استاد جوشکار). توفيق سليمی نيز بود(بنا) ( معروف کيلانه مشهور شاگردش بود). کامبيز قبادی هم بعنوان دستيار در آنجا امورات را ميگرداند. فعالين کارگر ديگری هم به آنجا رفت و آمد ميکردند و در آنجا کار ميکردند. همه نيز بنوعی از ماهيت آن پروژە مطلع بودند. روزانه دەها زحمتکش از اهالی آن منطقه در آنجا کار ميکردند. صديق کمانگر نيز هفته‌ائی چند بار از طريق اين افراد، بنوعی(و بعنوان کارسياسی) با مسائل آنجا درگير بود. او با جليل معين افشار و توفيق سليمی سالها بود که ارتباط تنگاتنگ و نزديکی داشت(ارتباط با ديگران را ديگر نمی‌گويم). به همين دليل، مسائلی که  در اين پروژە از طريق اين افراد روزانه و بطور طبيعی مطرح مي‌شد پايان ناپذير بود. مسئله تنها صديق کمانگر نبود. مسئله پيمانکاری، تنها مسئله ساعد وطندوست نبود، مسئله آنهائی که نام بردم و همينطور اديب وطندوست و فعاليت‌هايش هم بود.و… قصدم اشارە به نادرست مطرح‌کردن مسائل در آن جلسات است. اگر صديق کمانگر هربارە مسئله پيمانکاری را مطرح کردە، اين نبودە که توطئه‌ائی در کار بودەاست. يا خواسته باشد عليه ساعد وطندوست اقدامی‌بکند، بلکه بطور طبيعی از اساسی‌ترين پروژە آن دورە مدام حرف زدە است. از درگيری‌ها و مسائل پيش‌آمدە و روزمرە در اين پروژە حرف زدەاست. درکی منفی از آن داشته؟ ممکن است. با ساعد وطندوست اختلاف داشته؟ ممکن است. اما يک واقعيت را نبايد فراموش کرد. صديق کمانگر که مستقيما در آنجا کار نمی‌کرد، از طريق ديگرانی که در آنجا  کار می‌کردند، از مسائل آنجا با خبر می‌شد. اين ديگران، اكثرا در آنجا هم نان شب‌شان را درمی‌آوردند، هم کار سياسی می‌کردند. فرق داشتند با کارگر روستائی که به آنجا فقط بعنوان منبع درآمد نگاە می‌کرد. اين يعنی چه؟ يعنی هرکدام با آن پروژە دوبار،  نه يک بار مسئله داشتند. صديق کمانگر هم در جريان آن بود. نمی‌گويم که در انتقال مسائل الزاما درست عمل کردەاست. بدون شک او هم در آن دورە، در آن موقعيت، چه بسا در تحليل وضعيت  درست برخورد نکردە است. چه بسا او نيز به دلائلی از طرح مسئله در چارچوب عمومی‌تری  مشکل داشته است(اين اسناد نشان ميدهد که حتی در آن جلسات با حضور کل رهبری آن جريان( بعد از دوسال نيز)، هنوز قادر به تحليل درست مسئله نيستند)؛ در شرايط بحرانی همه اينها ممکن است. در شرايط بحرانی، وقتی که درد را نشناسی، يا بدلائلی نخواهی بشناسی، اول روابط تخريب می‌شود، بعد تهمت‌ها بدنبال آن می‌آيند. روابط به دلائل ديگری تخريب شدە بود، نه اينکه توطئه‌ائی عليه کسی در کار بودەباشد. من با دقت، (سطر به سطر) بارها و بارها اين سند را خواندم تا از مضمون اصلی آن سر درآورم. به اين نتيجه رسيدم که محمد حسين کريمی آن اعترافات را کردە است، برای آنکه دست از سرش بردارند. بنظر ميرسد که او از همان سال ٥٥ دارای نظراتی بودە، اما فضا را برای طرح مسائلش مناسب نديدە و در عين‌حال نمی‌خواسته از آن جمع دست بکشد( بنظر ميرسد که ديگران نيز می‌دانند). به همين دليل به او بارها اتهام بی‌شهامتی در ابراز نظر را می‌زنند.

منظورم در اينجا ارزيابی و چگونگی بحث  افراد حاضر در جلسه در بارە آن مورد خاص بود. چه اتفاقی افتادە است؟ صديق کمانگر چه مسائلی را به غلط انتقال دادەاست؟ آيا می‌بايست از پيمانکاری حرف می‌زد که آن همه آدم مرتبط با اين جريان در آنجا کار می‌کردەاند، يا خير، حق نداشت که حرف بزند؟ اگر حق داشت؟ آيا حق داشته از انتقادات افراد آنجا حرف بزند يا نزند؟ اگر زد، مشغول توطئه بودەاست. آيا درست است که خوانندە بدون اطلاع از ماجرا، آن سطور را بخواند و بپذيرد که فلانی توطئه‌گر بودەاست؟ يا اينکه خير، بخواند و نتيجه بگيرد که عجب، اينها جه مشغولياتی داشته‌اند. شايد خوانندە فکر کند که حداقل شرکت‌کنندگان در جلسه می‌دانسته‌اند در بارە چه صحبت می‌کنند، اين ابهامات صرفا برای خوانندە بعدی پيش می‌آيد. اما روش بررسی موضوع اين را نمی‌گويد. چون حکم از قبل صادرشدە و تکليف صديق کمانگر از قبل روشن شدە است. آنها در آن جلسه، بگونه‌ائی و به شکل حاشيه‌ائی، دارند در بارە کسی که در گذشته گويا مرتکب جرمی شدە و اثبات گشته است حرف می‌زنند، که اشکالی ندارد، اما کسی نيست که به آنها بگويد: اگر اين چنين است و دادگاە مربوطه در جای ديگری (گيرم منصفانه) برگزار شدە، چرا حداقل مسئولانه برخورد نمی‌کنيد و گزارش آن دادگاە و نتايج آنرا ( دادگاهی که قاعدتا دو سال قبل از آن بايد برگزار شدە باشد)به جلسه نمی‌دهيد؟ چرا در اين جلسه بجای دادن آن گزارش، دوبارە به اين شکل ناقص و مبهم ( در دو سال بعد از آن)وارد يک پروندە بسته شدە می‌شويد و دوبارە حکم صادر می‌کنيد؟ اين هم،  دوبارە خودش يک ابهام ديگر است. آيا در آن جلسه کسی به حکم صادرە اعتراض کردە بود که پروندە دوبارە باز شدە بود.؟

البته آنچه را که گفتم تنها به مسئله پيمانکاری بر نمی‌گردد، منظورم روش بکار گرفته شدە در مورد کسی است که خودش در جلسه حضور ندارد.  چهل سال از آن مسائل گذشته است. مسئله ديگر اين نيست. مسئله دفاع غير لازم از صديق كمانگر مطرح نيست و لزومی ندارد. وقايع بعدی و رويدادهای بعدی تاريخی نيز بما می‌گويند که او نيازی به دفاع  از خود ندارد. گيرم صديق کمانگر مجرم هم بودە باشد، خدمات بعدی او تا آنجا درخشان است که کل سابقه قبلی و سخن گفتن از آن را غير الزامی می‌کند، سخن بر سر خود ما قاضی‌هاست که خيلی راحت و در هر زمينه‌ائی اسير واژەهای پوچ ميشويم و اجازە ميدهيم که خيلی راحت با عقل و روح و روانمان  در محافل بازی کنند.

نمونه ديگر، اتهام “انحلال طلبی” است( واژەائی که يکبار در ص٥٩ بکار گرفته می‌شود، اما در گفتمان حاکم در برخورد به موضوع، غير مستقيم جاری است). اين ديگر خيلی شور است. خود اين افراد،  در آن جلسات، در جاهای زيادی از خود انتقاد می‌کنندکه دست رد به سينه خيلی‌ها زده‌اند( چون بقول آنها روشنفکر بودەاند و روشنفکر در معنای ايرانی‌اش يعنی کسی که در آن دورە ديپلم‌اش را گرفته است.)، با رها اقرار می‌کنند که تنها، فقط خودشان را به حساب ‌آوردەاند، که گويا، نمی‌دانسته‌اند با  بسياری ازآدمهای دور برشان چکارکنند، با چنين انتقاداتی از خود، کم هم نمی‌آورند، تازە به يکی يا کسانی نيز اتهام “انحلال‌طلبی” می‌زنند. اين که هيچ، بر اساس مندرجات در آن سند،(خود مضمون شروع آن جلسات)، می‌توان ادعا کرد که خود آن جلسات دارای مضمونی کاملا انحلال طلبانه ‌است.  وقتی که به جنبه منفی آن نگاە می‌کنيد. خانه بعضی‌ها آباد که خيلی چيزها را در آن جلسات می‌شنوند و جلسه را ترک نمی‌کنند. حرف بقيه را نمی‌زنم. همين خاطرات را بدقت بخوانيد تا متوجه شويد که تک تک آنها از همان سال ٥٥ با اين افکار انحلال‌طلبانه زندگی کردەاند. حال گيريم که در آن وسط شعيب ذکريائی يا در کارخانه بودە يا در زندان، در جلسات هم حضور نداشته که اعتراف کند. چگونه است که در همان شروع و با آن ويژگی به کسی که در جلسه نيست تا از خودش دفاع کند با فراغ بال چنان اتهامی زدەايد؟ در حاليکه خود شروع جلسه ماهيتی انحلال‌طلبانه دارد، اما نهايتا ، اين غريزە  سياسی آدمها از يکسو، تمايل آنها به سازش، همچنين فشار جنبش در بيرون  از سوی ديگر است که مانع عملی شدن آن ميگردد.

اين دو نمونه را نيز عمدا آوردم تا معياری باشد برای آنکه خوانندە در قضاوت اسير آن مفاهيم “غيرانقلابی” و “خائن” و “انحراف” و زندگی شخصی نشود. واقعيت زندە اگر درست بازسازی شود خيلی پيچيدەتر از فضای آن جلسات است. از اشارە به دو نکته سادە شروع کردم تا بگويم در توضيح مسائل پيچيدەتر نيز همين فضا حاکم است. درقضاوت اين‌ها را بايد در نظر گرفت. لذا، می‌توان ادعا کرد که خود سند همانگونه که در اول نوشته اشارە کردم بعنوان يک سند تشکيلاتی معتبر است. اما بنا به واقعيت ماجرا و استدلات فوق، در آن سند معتبر،  هرآنچه را که در مورد صديق کمانگر  در آن سند گفته‌اند فاقد هر نوع اعتباری است. اولا، صديق کمانگر خودش آنجا حضور ندارد، پس طبق روال و مضمون جلسه  انتقاد از خودی از خود نداشته و به همين دليل انتقادت به او نيز انتقاد نيستند که هيچ ، بلکه صدور احکامی هستند که حتی بنا به معيارهای  تشکيلاتی هم فاقد وجه قانونی‌اند. اما  مسئله صديق کمانگر چه بود؟

هيچ کس، هيچ چيزی را از صديق کمانگر کشف نکردە بود. اين توصيفی واقعی از ماجرا نيست. صديق کمانگرخودش آمد، شهامتش را هم داشت، خودش در بارە خودش (آنگونه که رسم آن دورە بود) شروع کرد به انتقادکردن از خودش ، با همان ادبيات،  همان درک از مقوله انحراف، که خود او هم مثل بقيه در آن زمينه استاد بود، چيزهائی در بارە خودش گفت و عوارض‌اش را هم  در مناسبات با آن تشکيلات، سالهای متمادی ديد. اما از آنجا که مبارز بود، تشکيلاتی را که در ساختنش زحمت بسياری کشيدە بود  دوست داشت، همچنين پای عوارض اشتباهاتش می‌ايستاد، آن برخوردها  را هم سالها تحمل کرد و دم برنيآورد.

اينکه ساعد وطندوست با بعضی از کارهای صديق کمانگر، از طريق جميل ذکريائی آشنا شدەاست(اين جمله مهمی است) که حتما واقعيت را می‌گويد، فقط يک چيز را می‌رساند: اينکه آن دو نفر در آن دورە روابط خوبی (و به هر دليل) با هم نداشته‌اند. والا قضيه می‌بايست برعکس می‌بود. جميل ذکريائی می‌بايست از طريق ساعد وطندوست  با آن مسائل آشنا می‌شد. در آن دورە بودند کسانی هم که از ماجرای انتقاد از خود صديق كمانگر( که در سند عنوان انحرافات صديق را بخود گرفته است) خبر نداشتند. که ساعد وطندوست سعی می‌کرد، توجيهه‌شان کند. خود اومی‌گويد: « اوعملا عقب‌نشينی کردەبود و من آن را پيش‌بينی می‌کردم. من نمی‌توانستم به تنهائی تصميم بگيرم و برايم مطرح بود که وضع او را به رفقا گزارش دهم که آنها تصميم بگيرند. برای تفهيم رفقای محفلی هم با توجه به روابط خودشان کوشش به شناساندن وی کردم. آنها در مجموع نارضايتی از وی داشتند و خودش هم با چند کسی صحبت کردە بود که نمی‌تواند ادامه دهد »(ص ٣٣٧) او در جای ديگری می‌گويد که خود صديق به جلسه چهار نفرە نيامد. در جای ديگری می‌گويد که در جلسه نمی‌خواست حرف بزند. يا اينکه، گويا در جای ديگری مسائلی را مطرح کردەاست. معنای اينها چيست؟ اينکه اين دو نفر و تا آنجا که به ادامه روابط تشکيلاتی مربوط است، ديگر و به هر دليل نمی‌توانسته‌اند با هم کارکنند. البته صديق کمانگر عقب‌نشينی نکردە بود، بلکه در جائی تصميم گرفت وکليه روابط تشکيلاتی‌اش را قطع کرد و با اين جمع تا مدتها  تا تغيير اوضاع اجتماعی ديگر ادامه نداد.  اين آن اقدامی است که ديگران را مجاز کردە است که هر آنچه دلشان خواسته، در آن جلسات بگويند و در مقابل آن هم پاسخگو نباشند. طرف، خودش هم هيچگاە نخواست به آن دوران برگردد. سالها شايعات و اتهامات واردە را می‌شنيد و دم بر نمی‌آورد. چرا؟ چون نهايتا کنارەگيری کردە بود. او آنقدر مکانيسم‌های اين جريان را می‌شناخت که بداند، در چنين حالتی حرف زدن بی‌معناست.

داستان سرائی نمی‌خواهد. در آن بن‌بست، صديق کمانگر، طرف اصلی صحبت خيلی‌ها در شهر سنندج بود. آری اين درست است که در انجام کارهايش مثل سابق نبود، اکثر رفقای اصلی‌اش نيز در زندان بودند و اين خيلی بر روحياتش تأثير داشت. در چنين حالتی، ناگهان تصميم گرفت و شروع کرد به انتقاد از خودکردن، دقيقا به همان شکل (و بدتر از آن) که در شروع آن جلسات می‌بينيد. با اين تفاوت که در آن جلسه دەنفر آدم يکجا نشسته‌اند و جلسه رسمی است، اما او جلسات را بگونه‌ائی محفلی و حتی تک نفرە برگزار کرد. از جمله با من از يکسو و با جميل ذکريائی از سوی ديگر چنين نشستی داشت( من از جلسه‌اش با جميل از طريق خودش و همچنين جميل مطلع شدم، اينکه با ساعد وطندوست جلسه‌ای در اين بارە داشت يا نه، خبر ندارم. تفاوت ديگری هم بود. انتقاد از خودش خيلی شخصی بود. نه اينکه چنين انتقاداتی سابقه نداشت، سابقه داشت و معمولا با خوشی و خرمی هم تمام می‌شد( چرا که می‌گفتند طرف از خود صداقت نشان دادە و لذا اين نه تنها بمعنای پايان کار نبود، که هيچ، بلکه می‌توانست آغاز شروع جديدی نيز باشد). صديق کمانگر نيز چه بسا با انتظار همين نتيجه(البته شايد بنا به دلائل ديگری نيز که من از آن خبر ندارم) به آن دست زد، والا کم‌کاری‌هايش (نسبت به گذشته)آنقدر نبود که آن خودزنی مرسوم را توجيه کند. تازە همه به بن‌بست رسيدە بودند (که دلائل‌اش را توضيح دادم) مشکل ديگری هم وجود داشت. در آن شرايط در شهر سنندج، خيلی‌ها چشم بدهان او، همچنين ساعد وطندوست دوخته بودند و از اين جنبه هم، اين قضيه در آن شرايط مشکل‌ساز شد. امروزە می‌توانم بگويم که کارش در آن شرايط، بهيچوجه فکر شدەنبود. آن روش محفلی برای انتقاد از خود نيز، مشکل ديگری بوجود آورد. افراد اين محافل نه بصورت منظم و تشکيلاتی، اما محفلی همديگر را در سطح  شهرمی‌شناختند( خودش هم خارج از رابطه تشکيلاتی روابط محفلی زيادی داشت). نتيجه چه شد؟ بيا و باقلی بار کن. پجپچ‌ها وشايعه سازی  باب شد. چه پيش آمد و نيآمد ارزش بازگو کردن را ندارد. اينکه در محافل چه تفسيرهائی از آن شدە، اشخاص  بر فراز ابرهای خيال به کجاها از زندگی خصوصی‌اش مجانی سفرکردەاند، از آن سو، جميل بگونه‌ائی تشکيلاتی چه چيزی از گفته‌های خود صديق کمانگر، همچنين تفسيرهای محافل را به ساعد وطندوست  منتقل کردە است، خدا می‌داند،که وطندوست می‌گويد من از طريق جميل به بعضی کارهای او پی بردم. يا همينطور از محافل ديگر چه بدست آوردە،  خود او چگونه مسائل را به مکريانی‌ها انتقال دادەاست، خدا داند و من نيز نمی‌دانم. اما يک جيز را می‌دانم. با قطعيت می‌توانم بگويم. اينکه در عرض چند ماە، فضائی براي صديق کمانگر در آن محافل ايجاد شدکه نتواند به کارش ادامه دهد. هيچ چارەای ديگری هم  نداشت، جز آنکه استعفاء بدهد.  اين واقعيت آن چيزی است که همه بايد از آن بدانند. خود ساعد وطندوست در اين اسناد می‌گويد که «آنرا پيش‌بينی ميکردم» (حتی در گفته‌هايش می‌گويد که فکر ميکردە بعد از صديق، نوبت خود او هم ميرسد).

صديق کمانگر آمد و گفت، من ديگر و تحت هيچ شرايطی حاضر به ادامه اين روابط نيستم. بعد از آن نيز ادامه نداد. روابط اجتماعی‌اش با همه (بجز افراد معدودی ) سر جايش بود. در عوض نيز، نيرويش اتفاقا آزاد شد، اما طول کشيد تا پی ببرد چه سعادتی برويش در گشودە است.  بعد از اين ماجرا بود که بمانند يک وکيل حرفه‌ای توانست روی کارش متمرکز شود و خير و برکت ناشی از آنرا هم به ديگران برساند. ازدواج کردنش مربوط به آن دوران نبود، اوضاع عادی شد، بعد از آن  ازدواج کرد( در آن موقع اين خودش يک جرم بود، اما او ارتکاب چنين جرمی را وقتی مرتکب شد که ديگر نه به رفقايش بلکه می‌بايست در مقابل مدعيان ديگری پاسخگو باشد. در آن فرهنگ و جامعه اين تنها تشکيلات نبود که در مسائل خصوصی آدمها دخالت می‌کردند، هرکسی و به هر بهانه‌ائی خود را در اين زمينه محق می‌دانست.)

آيا اقدامش انحلال‌طلبانه بود؟ به هيچ وجه چنين نبود. او فقط به روابط تشکيلاتی خودش خاتمه داد. به روابط محفلی مشکل ساز و بی‌نتيجه برای خودش خاتمه داد. حتی يکنفر را نيز تشويق به اقدامی نکرد. حتی يک کلام در هيچ محفلی عليه کسی حرفی نزد. فعاليت سياسی‌اش را اتفاقا و بعد از آن سامان ديگری داد. دخالتش در دارسيران مريوان مربوط به اين زمان است. رفت و آمد به تهران و ارتباط با محافل حقوق بشری مربوط به اين دورە است. اگر هم در آن دورە و در تشکيلات می‌ماند، کاری از دستش برای اصلاح آن مناسبات ساخته نبود. در همان صورت جلسات ميخوانيد، عبدالله مهتدی و ايرج فرزاد آزاد شدەاند، اما قادر به برگزاری يک جلسه عمومی نيستند، که هيچ، تازە تهديد به انشعاب کردن هم ميرود که جدی شود. اما فواد مصطفی سلطانی که برميگردد، ديگر جامعه به حرکت  در آمدە است. تغيير شرايط اس که خداحافظی با آن دوران را ممکن می‌کند.

 

در خاتمه

در دورە استبداد شاهی که با خارجه نشينی فرق می‌کرد، “انتقاد و انتقاد از خود” يک روش برای اصلاح امور بود. اين روش نيازمند يک نگاە تاريخی درست است. نه اينکه دفاع‌کردن از اشخاص را الزامی ‌کند. من ميدانم که بلافاصله تناقضی در خوانندە ايجاد می‌شود. بين آنچه که افراد در بارە خودشان در آن جلسات می‌گويند از يکسو و شناخت جامعه از آنها ازسوی ديگر؛ شناختی که فقط از طريق رسانه‌های تبليغاتی طيف کومه‌له در افکار عمومی شکل دادە شدەاست. اما نهايتا اين خود ما هستيم که با نگاهمان به آدمها واين تاريخ به قضاوت‌های ممکن شکل ميدهيم. قضاوت‌هائی که در هيچ موردی ثابت نمی‌مانند.

چرا قضاوت نادرست می‌شود؟ چون موئلفه‌های ما برای قضاوت‌ شخصيت‌های مبارزاتی سر جای خود نيستند. منظورها و اهدافی که تعقيب می‌کنيم به شناخت واقعی اشخاص و رويدادهاخدمت نمی‌کنند. هر کرداری را فقط در زمان و مکان  خودش با در نظر گرفتن عوامل بسيار ميتوان مورد قضاوت درست قرار داد يا آنرا فهميد. خارج از اينها، مسائل درشت و ريز بيشتری هم وجود دارند که بايد مدنظر قرار گيرند. مثلا خيلی کارها بود که در آن زمان انجامش برای آدمها “انحراف” محسوب می‌شد. بکارگيری مفاهيم در آن جلسات اساسا معانی ديگری را ميرسانند که بايد بخود زحمت داد آنها را نيز در زمان و مکان خود و با درنظر‌گفتن فرهنگ و اخلاقيات حاکم در آن دورە مد نظر قرار داد و…

مهم نيست که آن جلسات، کنگرە يا چيز ديگری بودە است؛ گرچه بايد پذيرفت که گفتگوها، در مواردی نيز به “روانکاوی همديگر” و”خود‌زنی” و”اتهام‌زنی” همراە گشته است. مهم در آن دورە، نتيجه آن است. جلسه گرچه بسيار بد آغاز ميشود و آزار دهندە است اما در آخر به يک نتيجه مثبت می‌رسد، که ايجاد يک رهبری است که در مدت کوتاهی نه تنها سمپاتهای اين جريان، بلکه بسياری از گروەهای پراکندە چپ در کردستان را برای وارد شدن به فازهای جديد به دور خود جمع می‌کند.

. از آن سند می‌توان خيلی چيزهای مثبت و منفی در آورد، با يک نوع نگاە ميتوان از آن صداقت را بيرون کشيد و با نگاهی ديگر روانکاوی و خود زنی را برجسته کرد. در جائی می‌توان خواند و متأثر شد، در جاهائی می‌توان خنديد. در جاهائی نقدهای آبکی، در جاهائی نقادی عميق، در جائی بی‌چشم‌اندازی، در جائی نبوغ در تشخيص روند اوضاع را ديد، چرا ؟ برای آنکه آدمهائی زندە بدون آنکه خود و موقعيتشان را فراموش کنند، در تلاش هستند که در بين خود -به هر طريق ممکن- اتحاد عمل جديدی را شکل دهند، اتحاد عملی که با نياز مبارزە در آن‌دورە خوانائی دارد. اين هدفی است که نهايتا نيز ممکن ميگردد،  حتی با دور زدن مشکلی که از مدتها قبل با خود يدک می‌کشيدند. آنها با اين اقدام  خود نه تنها زمينه را برای اتحاد خود در آن دورە  بلکه برای گروەهای ديگر نيز فراهم می‌کنند. افرادی از اين گروەهای پراکندە که هنوز در قيد حيات هستند، شايد  بگونه‌ائی قابل فهم، بخود حق بدهند که با استناد به آن شروع بد، بنالند و بنويسند که: «می‌بينيد، اينها مالی نبودند، ما بوديم که فلان کار و بهمان کار را کرديم و اينها با اين وضع‌شان آمدند و سوارجنبش شدند» و برای اثبات آن به دويست صفحه اول اين مباحث اشارە کنند که به اصطلاح “خودزنی” بيمارگونه بودەاست، اما دست‌آخر نمی‌توانند نتيجه آنرا که نه در خود آن جلسات( در آنجا آدمها فقط با هم متحد شدند) بلکه در بيرون آن جلسات به واقعيت تاريخی تبديل شد، انکار کنند. البته اين معجزە را در آن دورە و در اساس، انقلاب ايران و جنبش کردستان ممکن کردند. خاصيت انقلابات همين است، والا آدمها وجريانات -بخصوص چپ- هيچ راهی جز پوسيدن ندارند، حتی اگر درخشان‌ترين ايدەها را هم داشته‌باشند.  بايد از خود نيز پرسيد که آيا در آن دورە( بخصوص در کردستان)  جريان ديگری هم غير از کومه‌له توانست از برکات آن جنبش بهرە ببرد؟ خير. چرا که اگر چنين وحدتی بدست نمی‌آمد، خبری هم از کومه‌له نبود.  کومه‌‌له‌ائی که صديق کمانگر  حتی بعد از آن مسائل نيز لحظه‌ائی ترديد نکرد و (آنجا  که لازم بود کومه‌له حضور داشته باشد) گفت من نمايندە کومه‌له‌ام و کسی هم نه اعتراض کرد نه بياد خود آورد، که در بارەاش سه ماە قبل از ان چه گفته است.

١٥.٠٥.٢٠١٦

 

 

 

 

 

 

 

 

بابەتی هاوپۆل

قفس، یادداشت چهارم: پیش‌بند “به یاد سپیده فرهان”

مژگان کاوسی تا کنون دو بار بازداشت شده‌ام و هر دو بار در خانه‌ی خودم؛ …