«تـو» بگو به دیدارت گردن نهادهام دیگر!
بگو در راه آمدنم
تا من دیدهگان خیسم از ره بازگیرم و
پنجرهی همیشه بیدار را
آسوده بگزارم
كه چشمان خستهاش بر هم گزارد و
لختی بیآساید.
كه دیوار آجری، کمر راست کند اندکی…
«تـو» بگو بزودی میرسم
تا پیراهن بلند و نازکـــــ بنفشم
با شتاب و شادان،
از بند تاریکی بدرآید و
رها از چشمبراهی،
بر تن داغم، خرامان بیآویزد…
«تـو» بگو چند دم دیگر
کلون در،
خود را در آغوش مشتم
رها خواهد ساخت
تا من، سرگردان در خانه
از این سو بدان سوی و
از این سراچه بدان سراچه
گام در هوا بردارم و
هنوز نرسیده باشم
که لبانم برایت مسیرنگـــــ کنم،
كه موهایم بر شانههای بیپناه و لرزان بیافشانم
تا شرمسار از نگاههای پرسشگر «تـو» نشوند
«تـو» بلند بلند و خندان بگوی:
کجایی؟
در را ز چه رو نمیگشایی؟!
تا من میان بازیگوشی پیراهن و پاهایم
گامها را دو تا یکی کرده،
در یک گامی «تـو»، این سوی در
پخش زمین شوم…
دست ببرم و در را برویت بگشایم و
«تـو» با لبخندی پنهانی
مرا از زمین برگیری و من
پنهان از نگاه «تـو»،
به سپندارهی سپید نشسته در گلدان
که به دستپاچهگیم پوزخند میزند،
چشم غره روم…