انسان که گرسنه باشد حتی انسان دیگر را می خورد
شکوفائی و خلاقییت انسان در اقتصاد متبلور می شود
در تغذیه و دانائی است که انسان انسان می شود
اقتصاد تربیت انسانی انسان است
نه دلال سهام شدن
هنر در اقتصاد جوانه می زند
هنر سمبلی ست در کار بیگانه نشده
در اقتصاد بیگانه نشده
پرنده دوست داشتن و حیوان دوست بودن
و طبیعت را در هنر عشق ورزیدن دیدن
همه تجلی از اقتصاد است
اقتصاد پایه ی اجتماعی تو است
که فکرت و اندیشه ات را پرورش می دهد
و جوانه های آزادی بر آن بارور می گردند
وقتی اقتصاد به بورس سهام و مهریه ی زن تبدیل می گردد
جوانه های آزادی رخت بر می بندند
و انسان از خود بیگانه متولد می شود
و همه چیز کالا می گردد
و بازار فرا می رسد
که شاعری را به یک ریال نمی خرند
و هنر خرید و فروش می شود
هنر و آزادی بیگانه نشده در دل ی جامعه سر مایه داری
فوران نمی کند
بازار هنر را سلاخی می کند
هنری که از دستان ظریف کودکان بافته شده اند
پول آدم جذامی را زیبا می کند
و پیر را جوان و کور را بینا می کند
و زندگی آدمی پول می شود
و عشق در پستوی خانه زندانی می گردد .
بیا بهار من که تا سپیده دم را در تو ببینم
بیا زمستان من تا گردش خیال را در برفهای تو جولان دهم
من انارکی از خیال تو ام
و تصویر را در گلهای باغ تو می سرایم
و در زمستانهای مهتابی روی نسیم سرد برفها دراز می کشم
تا شعر شاعرانه ی ترا به سرایم
اقتصادم توئی که با شعر و شبنم آغشته ای
من در دنیای از خود بیگانه نفس نمی کشم
آنکه شعر مرا دوست دارد
به تبلور انسانی سردی زمستان رسیده است
که بهار را در خود جوانه می زند
من به انقلاب اجتماعی رسیده ام
که در اقتصاد جوانه می زند
و شاعری را می بوسد
که در وزن طلوع خورشید جوانه زده باشد
و در اقیانوسی از واژه ها فوران می کند
تا لجن این رودخانه که از مردار متعفن جاریست را بروبد
و زیبائی های یک درخت انجیر را
جاری کند در مشام گل های سر خ این باغ
و قتی که کودکی گل می فروشد
حتما دلالی از بورس سهام در آن جا جولان می دهد
حتما سر نیزه ای خورشید را به دندان گرفته است
حتما زنی خود را می فروشد تا نان و پنیری
برای فرزندانش بیاورد
اقتصاد در انقلاب اجتماعی باید فوران کند
تا تو شاعر شوی ..