جمعیتی انبوه در خانهی ما گرد آمده بودند. میگفتند عروسی فرشته است. راهم را با زحمت باز کردم. به طرف اتاق بزرگی که آتشی در آن برافروخته بودند رفتم . در وسط اتاق در کنار آتش فرشته با تنی برهنه ایستاده بود. لباس عروسی به تن نداشت. تنها بخشی از یک شال سرخ رنگ به رنگ گل شقایق که به مانند جادەای بیانتها بر کف اتاق نقش بسته بود کمرگاهش را پوشاندە بود. موهای خیساش، حلقه, حلقه بر شانه زیبا و سینهاش افشان بود. با نگرانی به فرشته نزدیک شدم. از او خواهش کردم که تنش را بپوشاند. به آرامی و آرامشی خاص که در چهره داشت، دست مهربانش را بّر روی شانهام گذشت و گفت نگران نباش عزیزم باور کن هیچ کس به جز تو مرا نمی بیند. من همچنان مضطرب بودم، نگران و وحشت زدە از خواب پریدم. بعدها دریافتم که خواب آن شب من همزمان بود با جان باختن و اعدام فرشته در اسفند ۱۳۶۱ در زندان سنندج.
پدرم را به یاد میآورم که از روز تولد فرشته و خاطرات آن روز تعریف میکرد. میگفت زمانی که مادرت مینا او را در آغوشم گذاشت وجودم گرم و پر از مهر به آن موجود کوچک و زیبا شد. وقتی در چشمان زیبا و معصوم او که به دانههای انگور سیاه و آفتاب خوردە میمانست، غرق شدم، دیگر نام گذاریش برایم سخت نبود، او را فرشته نام نهادم و او را انگور(ترێ) خطاب می کردم.
خیلی جوان بود که با واقعیتهای زندگی سخت جامعه کردستان آشنا شد و این بیشتر زمانی اتفاق افتاد که شغل معلمی را در روستاهای کردستان پذیرفت. به دور افتادهترین روستاهایی که از هر گونه امکاناتی بیبهره بودند و حتی هنوز جادهای نداشتند با پای پیادە سفر کرد و کار کرد. با رنج و محرومیت مردم انس گرفت و همدم شد. روستاهائی که هر کس به راحتی قبول نمی کرد که در آنجا کار کند. بچههای روستا و خصوصا زنان زادەی رنج و محنت روستاها را در حد قهرمانان زندگیش دوست میداشت و عزیز میشمرد. گرچه آموزگار بود و به آنها میآموخت ولی خود به مانند شاگردی از رنج و تحمل آنان یاد میگرفت و آبدیده میشد.
فرشته دگرگونه میاندیشد و شاید همین دگرگونه بودن که موجب و باعث و بانی آن بود که به عقاید دیگران ولو مخالف با اندیشههای خود او احترام ویژهی داشته باشد. دگرگونه بودن خود را پذیرفته بود و دگرگونه بودن دیگران را با تمام تنوعات فکری و شخصیتی میپذیرفت. محدودنگر و کلیشهای فکر نمیکرد و افکارش را در یک چهارچوبه خاص محبوس نمیکرد. آزاده زنی بود که آنی را بدون کتاب به سر نمیبرد. همین عشق او به کتاب و مطالعه و ادبیات بود که موجب شد یک کتاب فروشی در شهر سقز باز کند، تا امکانی برای مطالعه بیشتر در جامعهی خود فراهم کند. بعدها با ترک کردن شهر کتاب فروشی هم بسته شد.
” بچهای در کلاس درس او خوابش میبرد. میپرسیدم که چرا بیدارش نمیکنید و اگر میخوابد چرا به مدرسه میآید. در جواب میگفت خوابیدن حق طبیعی هر کودکی است اگر در خانه این حق از او به خاطر شرایط سخت زندگی گرفته میشود بگذار در کلاس درس من حداقل از این حق برخوردار باشند. “
در کلاسهای درسش کتاب دارا وسارا تدریس نمیکرد و آن را به کناری نهاده بود و بیشتر از کتب و جزواتی که خود از آثار نویسندگان دیگری انتخاب کرده بود سود میجست. مطالبی را را برای آموزش انتخاب میکرد که سادهتر و قابل هضمتر برای بچهها و مأنوستر با فرهنگ و روح آنان باشد. اگر چه این نحوە کار برایش مشکل ساز بود و از جانب دیگران به زیر سوال میرفت ولی او راە خود را میرفت. گاهی اتفاق میافتاد که من هم به کلاس درسش میرفتم و میدیدم که بچهای در کلاس درس او خوابش میبرد. میپرسیدم که چرا بیدارش نمیکنید و اگر میخوابد چرا به مدرسه میآید. در جواب میگفت خوابیدن حق طبیعی هر کودکی است اگر در خانه این حق از او به خاطر شرایط سخت زندگی گرفته میشود بگذار در کلاس درس من حداقل از این حق برخوردار باشند.
رنج و آلام بیش از پیش در جامعه کردستان و حس مسئولیت او در قبال این مسائل او را متقاعد کرد که به فعالیت سیاسی جدی روی آورد و از آن زمان بود که از زندگی عادی خود بعنوان معلم کنارە گیری کرد و مسیر دیگری را برای پیشبرد اهداف انسانی و عدالت خواهانهی خود بپیماید.
“فرشته در این شرایط مجبور به ترک شهر سقز شد و با دوستانش یک تیم پزشکی تشکیل داد. ولی متأسفانه بعد از مدت کوتاهی توسط نیروهای امنیتی رژیم شناسائی و به همراه همسرش صارم افتخاری دستگیر شدند. صارم بعد از مدت یک ماه که در این مدت هم زیر وحشیانهترین شکنجهها قرار داشت به جوخهی اعدام سپرده شد “
شرایط مبارزە مردم با رژیم حاکم نوپا پیچیدهتر و پر مخاطرهتر شد. فرشته در این شرایط مجبور به ترک شهر سقز شد و با دوستانش یک تیم پزشکی تشکیل داد. با فعالیت در این تیم پزشکی مدتی به مجروحان کمکهای شایسته ای کردند. بعد از مدتی با این تصور که شاید امکان فعالیت سیاسی برای آنها در شهر سنندج مهیا باشد، به شهر سنندج نقل مکان کردند. ولی متأسفانه بعد از مدت کوتاهی توسط نیروهای امنیتی رژیم شناسائی و به همراه همسرش صارم افتخاری دستگیر شدند. صارم بعد از مدت یک ماه که در این مدت هم زیر وحشیانهترین شکنجهها قرار داشت به جوخهی اعدام سپرده شد و جان باخت. خبر این واقعهی شوم و غمانگیز را به شیوهای به فرشته میدهند، که ضربهی روحی ناگوار آن را برای او دو چندان کنند. به فرشته میگویند اگر میخواهی همسرت صارم را ببینی باید اعتراف کنی. فرشته در جواب میگوید من که جرمی مرتکب نشدەام که به چیزی اعتراف کنم و آنها در این هنگام حلقهی ازدواجی که صارم به انگشت داشت را به او میدهند و به او میگویند دیگر دیر است و در جهنم همدیگر را خواهید دید.
منشهای انسانی فرشته چیزی عاریتی نبود که بشود آنرا از او گرفت. خلق و خوی انسانی او، خود او بود و نمیتوانستند او را از خودش بگیرند. به همین خاطر برای او ساده بود که هیچگاه به انسانیت خود پشت نکند و برای شکنجه گرانش مشکل بود که او را به این کار وادار کنند. مرگ انسانیت در فرشته تنها با مرگ او ممکن میشد و ای دریغا که جلادان شکنجهگراش این را فهمیدە بودند و تصمیم به قتلش گرفتند.
” دو هفته بعد مادرم به قصد ملاقات با فرشته به زندان مراجعه میکند و بعد از ساعتها بازی روانی با او، شمارهای و یک کیسه که حاوی لباسهای او بود را تحویلاش میدهند و به او میگویند به باغ فردوس در کرمانشاه برو و دخترت را در لعنت آباد ببین. “
آخرین ملاقات حضوری با فرشته دو هفته قبل از مرگش بود. او خود خبر داشت ولی آن چنان شاد و با روحیه در انظار پدر و مادرم ظاهر شده بود که پدر و مادرم را به این گمان وادشته بود که بزودی حکم رهائی از زندان را میگیرد. افسوس که این آخرین دیدارشان بود. دو هفته بعد مادرم به قصد ملاقات با فرشته به زندان مراجعه میکند و بعد از ساعتها بازی روانی با او، شمارهای و یک کیسه که حاوی لباسهای او بود را تحویلاش میدهند و به او میگویند به باغ فردوس در کرمانشاه برو و دخترت را در لعنت آباد ببین. تحویل دادن وصیت نامهاش را از مادرم دریغ میکنند مبادا که زمانی بعنوان مدرک جرم مورد استفاده قرار بگیرد. یک گلوله در قلب و یک گلوله در پیشانی فرشتهی انسان آخرین اطلاع مادرم از جسم نازنین او بود. گورکن به مادرم میگوید، دعا کن که بمانم. نه به این خاطر که این زندگی را دوست دارم، خیر. فقط و فقط برای اینکه روزی به این مردم در خواب بگویم که چه فجایعی دیدم و چه بر سر با ارزشترن جوانان این مرز و بوم آوردند، تا شاید از شرمندگی فرشته رهائی یابم. و ای دریغا به جامعهای که گورکنها باید آگاه بخش ما زندگان باشند.