تمام دیشب ذهنم درگیر پناهجویانی بود که اخیرا بە ایران دیپورت شدەاند.
ناخواسته خودم را جای انها گذاشتم، استرس هایی که کشیدەاند را مزه مزه کردم، تپش تند قلبشان را به گوش شنیدم و از خود پرسیدم:
_آیا کسی تضمین کرده است که پس از بازگشتشان به ایران مشکلی برایشان پیش نیاید یا جانشان در خطر نباشد؟
_آیا ضربه یمهلکی که برای دومین بار (یک بار هنگامی که مهاجرت کردەاند و بار دوم زمانی که به نقطه ی اول بازگردانده شدەاند)میخورند قابل ترمیم است؟
نه من فکر نمیکنم اینطور باشد.با خودم فکر کردم که ما از وطن رانده شده ها چقدر با مشکلات دست و پنجه نرم کرده ایم،چقدر سختی کشیده ایم تا به اینجا برسیم و زمانی که به اینجا رسیدیم چقدر دلمان قرص شد که دیگر ناامنی تهدیدمان نمیکند.ولی این حقیقت نداشت چه بسا برای ماندن در اینجا هم باید بهای گزافی پرداخت و آن هم این است که باید بخشی از عمرت را در کمپ هایی سپری کنی که مملو از استرس و نگرانی است و هر روز به درد دل افرادی که با تو در آن کمپ پناهندگی میکنند و سرگذشتی ترسناک داشته اند گوش کنی و بیشتر و بیشتر از لحاظ روحی و روانی تضعیف شوی و در آخر اگر خوش شانس باشی اجازه ی اقامت و زندگی کردن در یکدنیای غریب که حتی زبان آداب و رسومشان برایت شناخته شده نیست زندگیت را از نو شروع کنی .من از جایی آمده ام که شعارش «استقلال،آزادی،جمهوری اسلامی»است اما نه استقلالی در کشورم دیده ایم و نه آزادی داشته ام ولی تا دلتان بخواهد چوبِ جمهوری اسلامی را خورده ایم، چرا که هرآنچه بر سرمان آمد ارثیه ای بود که از اسلام و جمهوریش به ما رسید.
سوال های زیادی ذهنم را درگیر کرده است.از تمام کسانی که پرونده ی پناهجویان را زیر دست دارند و مهر قرمز دیپورت را به راحتی آب خوردن بر ورقه ی سرنوشت پناهنده ها می کوبند می پرسم:
_آیا تاکنون حتی به ذهنتان خطور کرده است که به ایران یا دیگر کشور های کە دارای حکومتی دیکتاتوری هستند، مهاجرت کنید؟
مطمئنم که پاسختان منفی است چرا که شما نمیخواهید حتی یک لحظه در چنین کشوری که هر دم خطر جانی و بی عدالتی شما و خانودتان را تهدیدمیکند زندگی کنید ، کاش با خودتان فکر کنید، مایی که به هر دلیلی دست از خانه،خانواده و عزیزترین کسانمان می کشیم، بعضاً فرزندانمان را در زادگاهمان رها کرده و به شما پناه آورده ایم راه دیگری جز فرار نداشته ایم. یا حرفی داشتیم که با گفتنش سرمان بالای دار می رفت، یا قربانی افکار پوسیده ی خانواده هایمان هستیم، یا جسم بی روحمان را از زیر مشت و لگدهای همسرانمان بیرون کشیده ایم ،و..و…و…هزاران یای دیگر.در همین یک سال اخیر چندین نفر به خاطر فعالیت های سیاسی و افکار آزادی طلبانه سرشان بالای دار رفت؟چندین پدر نقشه ی قتل فرزندانشان را کشیدند؟چندین شوهر زنانشان را به قتل رساندند؟اگر بخواهم تک تک از قربانیان نام ببرم بی شک ساعتها باید سرنوشت شوم قربانیان را بنویسم.بی شمارند کسانی که جانشان را باخته اند و اکنون جز نامشان چیزی از آنها باقی نمانده البته که همه ی ما بیشتر از هر چیزی به زنده ماندمان اهمیت میدهیم که آن هم در کشورهایی مانند ایران هیچ کس به زنده ماندنش در ساعت بعد باور ندارد چرا که از هر نظر مردم را در فشار گذاشته اند،فراموش نکنید سری هم به آمار خودکشی نه در سال گذشته بلکه در ۲۴ساعت گذشته بزنید.کودکان کار را هم از قلم نیاندازید سری هم به آمار کودکان کار بزنید،هزاران کودک به دلیل نداشتن سرپرست و موقعیت اقتصادی مجبورند برای گذران زندگیشان دست فروشی کنند آنها از کودکیشان محرومند ادامه تحصیل نخواهند داد و تمام فکرشان این است که سر کدام چهار راه بنشینند که ماموران امنیتی آزارشان ندهند و جلوی کسب و کارشان نایستند، چه بسیار زنانی که برای امرار معاششان مجبور به کار کردن میشوند آن هم در جامعه ای که معیار استخدامشان قبل از میزان تحصیلات و سابقه ی کاری سایز فلان جای مدعی میباشد.جناب آقای y،و خانم x سری به خیابانهای استان های ایران در ساعات پایانی روز بزنید تا به چشم خود زنان و دختران جوانی را ببینید که برای گذران زندگی شان مجبور به تن فروشی می شوندآنها اجازه نداشته اند ادامه تحصیل دهند و هیچ حرفه ای یاد نگرفته اند در سنین کم با اجبار خانواده ازدواج کرده اند و زمانی هم که تصمیم به جدایی از همسرانشان گرفته اند از طرف خانواده هایشان ترد شده اند.در کشور ایران دیه ی یک زن نصفِ بیضه ی چپِ یک مرد است. آیا همین یک سطر قانون اساسی برای شما قابل درک و تایید است؟ آیا به من زن حق نمی دهید که از چنین جامعه ای هراسان باشم؟ همین نادیده گرفتن ها و کم تر از کم دیده شدن ها برای فرارم کافی نیست؟ زنان۹ ماه فرزندشان را در شکم میپروراند و آخر سر هم حضانت فرزند دست پدرش است و حق طلاق را نیز به او داده اند. آنقدر زیر گوش زنها خوانده اند که زن باید خانه را سرپا نگهدارد و مرد بیرون از خانه کار کند که خودشان هم باور کرده اند ، آنقدر سرکوبمان کردند و نگذاشتند پیشرفت کنیم که خانه داری عادتمان شد، باوجود همه ی این ظلم هایی که در حق زنها مرتکب میشوند آخر سر هم مرد میتواند همسر دیگری اختیار کند چرا که دین اسلام راه را برایشان باز کرده . هرچقدر عمیق تر به مشکلات کشوری که از آن مهاجرت کرده ام می اندیشم بیشتر به مرز دیوانگی میرسم.درک این قضایا که نصفی از مشکلات مردم است آنقدر هم سخت نیست.به هر گوشه ای نگاه میکنم گفتی دارم که دوست دارم همه بشنوند. مشکلات زیادی دامن گیر ماست هم در کشوری که از آن مهاجرت کرده ایم و هم پس از مهاجرتمان. همین یک سال پیش درنوروژ شهر استاوانگر یک زن سوریه ای که از ترس داعش به اینجا فرار کرده بود به دست همسرش کشته شد،چرا که همسرش با همان عقاید داعش و داعشی ها بزرگ شده بود و دست کمی از آنها نداشت فقط شرایط برایش مهیا نبود که آن هم مهیا شد.زنان زیادی هستند که یا کشته میشوند یا بعد از مهاجرتشان هم ترس از تهدیدهای شوهران قبلی یا برادر و پدرشان زندگی را به کامشان تلخ کرده است.از طرفی هم به دلیل حساس بودن زنها از لحاظ عاطفی در دوران پناهندگی بیشتر از مردان بار مشکلات را به دوش میکشند و حاضر اند به هر دری بزند تا حداقل فرزندشان تجربه های تلخی که از زن بودن عاید مادرشان شده را تجربه نکند .
به عقیده ی من هیچ کس حاضر نیست هر آنچه عمری ساخته است را یک شبه ویران کند و به کشور دیگری پناهنده شود به امید آنکه از نو بسازد، مگر آنکه روحش زخمی باشد. یاد تشنج هایی افتادم که بعداز دوری عزیزانم متحمل شدم، نه تنها من بلکە همه ی ما پناهجویان به نحوی این دوران سیاه را گذرانده ایم اما زمانی که به اینترویو(مصاحبه)میرویم تنها چیزی که نادیده گرفته میشود همین ضربه هاست که به نظرم جبران ناپذیر است. اخیرا سعی بر چاپ رمانی داشتم که طی چند سال گذشته نوشته ام صفحاتی از رمان را به زبان نوروژی ترجمه کرده و برای ناشر فرستادم اما یکی از دلایل منفی بودن پاسخ ناشر به کار بردن کلمه ی (استرس) بود. آری درست است استرس برای شما بی معنی و مضر است ولی برای من پناهنده که روزم را با استرس به شب میرسانم و بالعکس شبم را با استرس روز میکنم معنای زیادی دارد ، درست است من زاده ی جایی هستم که از زمانی که نطفه ام بسته میشود استرس را از مادرانمان به ارث میبریم اما بعد از مهاجرتم استرس در من بیشتر از پیش تشدید شده و شما هم جای من یا ما باشید نمیتوانید بدونه استرس زمانتان را بگذرانید. کاش میشد مرزها را برداشت و همانگونه که آزاد قدم بە این دنیا گذاشتیم میتوانستیم بدونه قید و بند و هیچ محدودیتی در هرکجا که میخواهیم زندگی کنیم.
ساعتها فکر کردم و در آخر بغضم زمانی ترکید که نگاهی به خودم انداختم؛من یک زن کرد هستم که در ایران به دنیا آمده ام، زبان مادریم کردیست اما نتوانسته ام کردی درس بخوانم، یادنگرفته ام کردی بنویسم و هنوز هم جایی در نقشه ی جهان بە نام کردستان وجود ندارد کە بتوانم ان را وطن خود صدا بزنم.کوچکتر که بودم هربار کتاب جغرافیا را باز میکردم و به نقشه ی جهان میرسیدم ساعتها گریه میکردم که چرا در جهان به این بزرگی هیچ جا متعلق به ما کردها نیست و هر بار پدرم گوشه ای به نقشه اضافه میکرد و نامش را کردستان میگذاشت و با سه رنگ زرد،سبز و قرمز رنگ آمیزیش میکرد و همین برای من کافی بود اما اکنون که بزرگتر شده ام میبینم که دلخوشی کودکانه بیشتر نبود.
و همین بزرگترین زخمم در تمام سالهای عمرم بوده وهست.
با این وجود شاکرم که اکنون در جایی هستم که میتوانم آزادانه و بدونه ترس از طنابی که هرروز بخاطر نبود همین آزادی به گردن یکی حلقه میشود میتوانم نظری بدهم و آنچه درونم را آشفته کرده را بیرون بریزم.