من یک روز داغ تابستان به دنیا آمدم
سالى که سایهی نخل زمین را میسوزاند
و دریا تاولى درشت بر پیشانى بندر بود
مادرم مرا با اشکِ چشم و آهِ دل
بر فرشى از حصیر دستباف بزرگ کرد
مثل تمام بچهها پیراهنى از ابر به تن داشتم
و بالش نرم رؤیا زیر سرم بود
پدرم را هیچوقت جز در خواب ندیدم
میگفتند به سفر دورى رفته است
کفشهاى پارهاش بعدها به دستمان رسید
آن روزها هنوز جنگ به کوچهی ما نیامده بود
من با کبوترها حرف میزدم
دیوارها کوتاه بودند و
دست بادبادک به سقف آسمان میرسید
صبحها دوش به دوشِ آفتاب به مدرسه میرفتم
عصرها با فرفرهاى شاد به خانه برمىگشتم
کنار پنجره مینشستم
و به حرفهای باران فکر میکردم
از پشت همان میلههاى سرد آهنى بود
که فقر را شناختم
از لاى همان پردهی نازک صورتى بود
که اوّلین بار عاشق شدم
به روایت آینه چهارده ساله بودم
انگشتهایم بوى ترس و مرکّب میداد
و لاىِ تمامِ کتابهایم
برگهاىِ سرخِ گل میگذاشتم.
بابەتی هاوپۆل
ماموستا ابراهیم سلیمی به سه سال حبس محکوم شد
ماموستا ابراهیم سلیمی، امام جمعه مسجد “چهار یار نبی” پیرانشهر توسط دادگاه ویژه روحانیت ارومیه …