نباید غصه خورد، چرا که او در راه آزادی و عدالت جانباخت. او یار و حامی ستمدیدهگان، انقلابی و مبارزی بر علیه ظلم و ستم بود. او راه زندگی را با مبارزه تا سرحد مرگ و سازناپذیری برای ما روشن ساخت. پس ما نیز باید ادامه دهندهی راه او باشیم. زنده باد آزادی، زنده باد پارتیزان و راهش پر رهرو باد.» معنای درونی جملات و حتی بسیاری از کلمات را نمییافتم، اما از لحنی که برای اولین بار شاهد و شنوندهی آن بودم، آنهم بر سر مزار شخصی که او را پیشمرگ و پارتیزان میخواندند و از روی واکنش مردم که در ابتدا تعجب زده بوده، اما در پایان به تهییج کشیده شده و یک صدا شعار «زنده باد آزادی، زنده باد پارتیزان» سر میدادند، به نسبت درک یک کودک یا نوجوان متوجه گشتم که باید بر روی آن جملات عمیقاً فکر کرد و بهخاطرشان سپرد… و هم اکنون من در زمستان اروپا چشمانم به آمدن دوبارهی بهار به سمت مشرق و افروختگیِ خورشید برفراز آن کوهستانها خشک شده است.
از زمستان تا بهار، از سیاهکل تا کردستان
زنده باد پارتیزان!
نویسنده: ژوان.ر
بهار بود که در روستایی فقیرنشین متولد شدم، در سالی که هیچ شباهتی بهسالیان گذشتهی خود نداشت. چهدیر و چهزود، اما چندی نمانده بود به زمستانی که در آن دیوار اختناق شکاف برداشت و از این پس ضربان قلب تندتر و تندتر، اما یک صدا مینواختند، آنهم بر روی نتی که برای مسلسلها نوشته بودند.
آنطور آشنایان میگفتند مادرم چندی پساز تولدم بر روی بستر بیماریای لاعلاج زمینگیر شد. یک دهه در سیل حوادث میگذشت و من بیش از نیمی از آنرا در دنیای کودکی خود، در طبیعت بکر آنروزهای کردستان گذراندم. طبیعتی که لالههایش هیچگاه سرنگون نگشته و نخواهند شد، توگویی طنین رگبار فدایی، بارانی شد بر طبیعتی در صدها کیلومتر آنطرفتر؛ بر زمین مالکین فرو رفت تا احتیاج سرخگون انقلاب، آن لالههای یک دست – که تکرارشان جذابیت را میآفرید و نه کسالت را – در مقیاسی عظیم قیام کردند.
باری بگذریم! آنچهکه رخ داد، هزار بار شاعرانهتر از آن است که بتوان آنرا در قالب کلمات بهتصویر کشید.
پساز آنچهکه برای مادرم اتفاق افتاد، من را برای رهایی از گرسنگی به زنی در همسایگی میسپارند که او نیز دختری داشت چند روز کوچکتر از من. سالیان چون باد میگذشتند و ما بیخبر از همهجا غرق در دنیای کودکی خود بودیم. چندی گذشت تا آنکه اولین خزان سال انقلاب، اولین خزان تحصیلی من نیز شد. دختر همسایه، هماو که مادر وی، مادر شیری من نیز بود، اگر بگویم در یک خانه بزرگ شدیم اغراق نکردم، و بیشتر اوقات خود را با هم در روستا مشغول بازی بودیم.
اما مدرسه میبایست سبب جدایی ما میشد. شبِ قبل از اولین روز مدرسه را به سبب نگرانیِ از دست دادن تنها دوستم هیچگاه فراموش نکردم؛ پدرم آمد با جعبهی کارتنیای که پر شده بود از کیف، مداد، دفتر، کتاب و … بسان هر پدر دیگری برایم آرزوی موفقیت میکرد و سر و رویم را میبوسید، البته شاید بر خلاف عرف کمی زیاده روی میکرد، که دلیلاش شاید داشتن مادری بود که همیشه در بستر بیماری بهسر میبرد. شب را تا صبح با استرس اینکه فردا چه خواهد شد نتوانستم بهطور کامل بخواب بروم. فردا روز، راهی دبستان روستا شدم، در بدو ورودم به محوطهی دبستان دختر همسایه را دیدم. از شدت شادی و شوق تمام استرس روز اول مدرسه را فراموش کردم. تنها تفاوت دبستان برایمان آن شد که نیمی از روز را باید در محیط مدرسه با هم میبودیم و بهجای بازی، میبایست که درس میخواندیم. برای من وضعیت تفاوت آنچنانی نکرده بود و همینکه در چنان وضعیت مشقت باری بهترین دوستم را از دست نداده و دوستان بسیار دیگری نیز اختیار کرده بودم به اندازهی کافی رضایت بخش بود و این وضعیت تا سرانجام انقلاب 57 و آغاز درگیری بین نیرویهای سیاسی و انقلابی کورد در برابر ارتجاع تازه بهقدرت رسیده ادامه داشت.
زین پس نه روبط دوستانه، که سیل رخدادهای سیاسی در کردستان بود که مشغولیت ذهنی همگان را شکل میداد. در این میان منطقه و روستای ما تحت کنترل نیروهای پیشمرگهی کورد بود و همین مسئله سبب تلاش رژیم برای ورود بهمنطقه همراه با اِعمالِ انواع گوناگون سرکوب را فراهم میآورد. تقریباً هر شب درگیریهای سخت یا پراکندهای بین نیرویهای متخاصم – تا به اسارت درآمدن روستای ما به توسط رژیم – صورت میگرفت و منطقهی ما بهسبب حمایت از نیروهای پیشمرگ تا مدتها مورد تحریم اقتصادیِ حکومت مرکزی بود.
یادم هست در یکی از همین درگیریها که منجر بهشکست فاحش نیروهای رژیم و عقب نشینی آنها به سمت مهاباد گردید، پیشمرگ کوردی جانباخت. بهجرأت میتوان گفت چنانچه دخالتگری تودههای مردم از نیروهای پیشمرگ نبود، آنچنان پیروزیهایی هرگز نائل نمیآمد. پس از پایان آن درگیری بود که اولین تلنگرها بر ذهن کودکانهی من وارد آمده و در پس آن بود که حیات اجتماعیام بهطور کامل دگرگون شد.
اهالی روستا که عمدهی آنرا دهقانان فقیر تشکیل میدادند، پس از پایان درگیری به کمک مبارزین رفته و آن پیشمرگ جانباخته را به سمت گورستان بردند. بهدلیل بیسوادی ریشهدار در منطقه، کسی جز پدرم که به نوعی روشنفکر و فرد باسواد روستا محسوب میشد کسی دیگری برای برگزاری مراسم تدفین آن پیشمرگ آزادی یافت نشد. در این میان چند جوان نیز به کمک پدرم شتافته و من نیز بیشتر بهخاطر حس کنجکاوی کودکانه با آنها همراه گشتم. پدر برخلاف تصور مردم که منتظر خواندن قرآن و متونی از این دست بودند، نطق خود را چنین آغاز کرد، یعنی آنطور که آن جملات هنوز هم که هنوز است از ذهنم پاک نشده و فکر نمیکنم هیچوقت دیگری نیز آن کلمات را به دست فراموشی بسپارم: «او یکی از شهیدان خلق است. نباید غصه خورد، چرا که او در راه آزادی و عدالت جانباخت. او یار و حامی ستمدیدهگان، انقلابی و مبارزی بر علیه ظلم و ستم بود. او راه زندگی را با مبارزه تا سرحد مرگ و سازناپذیری برای ما روشن ساخت. پس ما نیز باید ادامه دهندهی راه او باشیم. زنده باد آزادی، زنده باد پارتیزان و راهش پر رهرو باد.» معنای درونی جملات و حتی بسیاری از کلمات را نمییافتم، اما از لحنی که برای اولین بار شاهد و شنوندهی آن بودم، آنهم بر سر مزار شخصی که او را پیشمرگ و پارتیزان میخواندند و از روی واکنش مردم که در ابتدا تعجب زده بوده، اما در پایان به تهییج کشیده شده و یک صدا شعار «زنده باد آزادی، زنده باد پارتیزان» سر میدادند، به نسبت درک یک کودک یا نوجوان متوجه گشتم که باید بر روی آن جملات عمیقاً فکر کرد و بهخاطرشان سپرد.
چند روز بعد، درحالی که من همچنان در فکر آن نطق بودم، پدرم برای تهیهی مایحتاج زندگی به مهاباد رفت که در آن روزگار برای روستائیان امری کاملاً معمول بود و تا چندی از او بیخبر بودیم. تا اینکه خبر آمد او را در همان بدو ورود به شهر و به جرم تحریک سیاسی مردم علیه نظام حاکم دستگیر کردهاند. سه ماه را در سلول انفرادی بهسر برد تا اینکه حکم اعدامش را صادر کردند. از طرفی نیز برادر بزرگترم به دلیل همکاری با پیشمرگههای کومله از طرف نیروهای حزب دموکرات تهدید به مرگ شده بود و به همین جهت خانه را ترک کرده و در یکی از شهرهای جنوب ایران مشغول به کارگری بود. به سبب وضعیت بیماری مادرم هر روز نگرانتر میشدم، هرچند کمکهای مالی و کالایی اهالی روستا شامل حالمان میشد، اما تمام اینها به آن میزانی نبود که کفاف زندگی را بدهد. پس بهفکر ترک تحصیل و یافتن شغلی افتادم. با جثهی ریزی که داشتم به اهالی روستا سپرده بودم تا چنانچه کسی به دنبال کارگر بود من را خبر کنند و واقعیت آنکه در آن وضعیت جنگی و تحریم اقتصادی کردستان، زندگی در روستا بهشکل راکد و بدون رونق جریان داشت؛ تا آنکه مطلع شدم یکی از اهالی بهدنبال فردی برای چوپانی گاو و گوسفندهایش میگردد. با عجله و دوان دوان از میان کوچههایی که محصور بود با دیوارهای کاهگلی کوتاه بر روی تپهای نهچندان شیبدار بهسمت صاحب کار رفتم. بر آستانهی خانه رسیدم که چند متری از دیوار عقب نشینی داشت. به اقتضای سنم میدانستم که معذوریتی برای ورود آنهم بدون اجازهی صاحب خانه ندارم، بنابراین بدون دریافت اجازهی ورود، درب سنگین چوبی را هل داده، از چند پلهی سنگی پائین رفته، به حیاط رسیدم و صاحبکار را بر روی بالکن خانه یافتم که نشسته بود. پلهها را با سرعت بالا رفته و با سلام علیکی مختصر، موضوع کار را از او جویا شدم. با علم به وضعیت مشقت بار خانوادهمان بر جثهی ریز و سن کم من چشم پوشی کرد و کار را به من داد و قرار شد از فردای همان روز کار را شروع کنم. بهخانه برگشتم و موضوع را با مادرم که در بستر بود در میان گذاشتم. همچنان که در بستر بیماری نموری که بوی کهنگی از آن برمیخواست اشکهایش را از روی صورت زرد و خستهاش با دستانی که به زحمت تکانشان میداد پاک کرد، آب دهان خود را قورت داده و با صدایی معصومانه اظهار مخالفت کرد. موافق کار کردن من نبود و البته خواستار ادامهی تحصیل. تمام اینها را در چند جملهی کوتاه بیان داشت. اما من همچنان بر نظر خودم پافشاری کردم چرا که راه دیگری وجود نداشت. در نهایت و بدون رضایت قلبیای که در چهرهاش پیدا بود با پیشنهادم موافقت کرد. هر روز و چند ساعت زودتر از آنکه دوستانم بر سر کلاس درس حاضر گردند، من به دشت و صحرا میزدم. کودکی در ظاهر اما مردی از درون شده بودم. چندی گذشت تا آنکه در اواسط بهار همان سال و با پیگیری مردم روستا در خصوص وضعیت پدرم و با جمعآوری امضا و اموری دیگر، حکم پدرم از اعدام به حبس تقلیل یافته و بعدتر آزاد شد. با آزاد شدن پدرم و با حضور در آزمون غیرمتفرقه که ثبتنام در آن ممکن نبود مگر با یاری واحد آموزش و معلمان روستا، توانستم آن سال تحصیلی را نیز با نمراتی بالا بهپایان برسانم.
اما به سبب وجود تحریمهای اقتصادی کردستان که تا مدتها به صورت کامل و نیمبند در جریان بود، به سبب جنگ ایران و عراق و جنگ احزاب کرد با ارتجاع سرمایهداران اسلامی، وضعیت اقتصادی آنقدر خراب بود که حضور پدرم نیز نتواند سبب ادامهی تحصیل را فراهم آورد. 16 ساله بودم که راهی کورههای آجرپزی ملایر گشتم. با وجود دستمزدی کم و در آن گرمای طاقت فرسا که آلودگی هوا آنرا غیرقابل تحمل میکرد و بهسبب مسائل مالی، ناچار به پذیرش کار شدم، بهدلیل فشار کار زیاد و دستمزهای پائین از بخت خوب یا بد، اولین اعتصاب کارگری را تجربه کرده و درگیر آن شدم که در نوع خودش برای نوجوانی 16 ساله – که سراسر حیات خود را در فقر و تنگندستی و مصائب زیسته و اما از سوی دیگر شاهد آن بوده که عدهای برای رهایی پرولتاریا و زحمتکشان سلاح بهدست گرفته و تا سرحد مرگ و برای پیروزی و آزادی میرزمند –تجربهای منحصر بهفرد بود. اما چندی نگذشت که فشار بالای کار، بهشدت بیمارم کرده و درنهایت کارم به تخت بیمارستان و بستری شدن در آنجا کشیده شد. دکتر معالج سه ماه استراحت مطلق و کار نکردن را برایم تجویز کرد و همین شد که با اندوختهی ناچیزم و پس از ترخیص راهی روستا شدم. باید برای رسیدن به روستا چندین بار اتوبوس و مینیبوس میگرفتم و هر بار از شدت خستگی خوابم می برد. مینیبوس مهاباد تا روستایمان را گرفتم که در میانهی راه دیدم کسی صدایم میزند. شاگرد راننده بود و طلب کرایه میکرد. دست در جیبم کردم و متوجه شدم که کیف پولم را گم کردهام. ناچار مقدار پولی که در ته جیبم بود را پرداخته و همانجا از مینیبوس پیاده شدم. حالا باید تمام مسافت را با پای پیاده و با آن حالنذار میپیمودم. در تاریکی شب راه میرفتم و با دیدن نور چراغ ماشینها از شدت خجالتی احمقانه، دوست داشتم خودم را از دید رانندگان پنهان کنم. تا اینکه پس از مدتی متوجه شدم کسی سرعت ماشیناش را از پشت سر کم کرده، بوق میزند، سرش را از پنجره اتومبیل برون آورده و میگوید: «بیا تا برسانمت». سربرگرداندم. صدا آشنا بود، آنچنان خسته بودم که احساس شرمندگی هم نتوانست جلودارم گردد. تنها پساز سوار شدن بود که متوجه شدم راننده همان مرد همسایه، و پدر دختری بود که سالها زندگیام را با او سپری کرده بودم. بنابراین دوچندان خجالت زده شده و فکر کردم میرود و همه چیز را در خانه تعریف میکند، توگویی خطایی مرتکب شده بودم، هرچند امروز آن احساس به نظرم احمقانه میآید، اما در آن دوران با غرور جوانی تازه به بلوغ رسیده طور دیگری فکر میکردم.
وقتی وارد خانه شدم با چشمان دوباره گریان مادر و چهرهی غمزدهی پدر روبرو گشتم و این سوال که این وقت شب و بدون خبر چه شده که به روستا بازگشتهام. سوال را طوری پاسخ دادم که زیاد در فکر فرو نروند، چون میدانستم کوچکترین مسئلهای برای من، در ذهن آنها در حد یک مصیبت میتواند بزرگ باشد. در تمام طول این مدت که سالیان نوجوانی و جوانی را سپری میکردم، پدرم بارها احضار و بازداشت شد و این تنها مختص پدر من نبود. فقر و تباهی را دیدم که نه فقط مربوط به خانوادهی ما که زندگی آحاد مردم را در برمیگرفت و همینها هر دم بیشتر ایدهی پیوستن به صف مبارزات انقلابی را پختهتر کرده و من را برای مبارزه مصممتر میکرد که نقطهی اوج آن اوایل سال 1367 بود. بهسان بسیاری دیگر از جوانان و بدون اطلاع خانوادهام راهی کردستان عراق شدم و تمام مشغولیت فیزیکی و ذهنیام شد مبارزهی مسلحانه. در دههی هفتاد بود که دیگر یک پیشمرگ با تجربه و پخته شده بودم و بخش وسیعی از کردستان عراق هم تحت کنترل نیروهای ناسیونالیست کوردی بود و همین شرایط را برای بقای در آنجا محیا کرده بود. هرماه و یا هر از چندی، در گروههای چند نفره به خاک کردستان ایران وارد شده و برای همکاری با گروههای مخفی و مردم تماس برقرار میکردیم.
یادم هست که در اواسط همان سال 67 بود که برای بازسازی تشکیلات مخفی به منطقهی موکریان برگشتم، همان منطقهای که آنرا بهدلیل سالها زندگی و مدتها چوپانی به خوبی میشناختمش. بعد از یک ماه، وضعیت برای بازگشتن به کردستان عراق محیا شد. در منطقهای بین بوکان و مهاباد راهی صعبالعبور را در پیش داشتیم. بنابراین برای رفع خستگی، خودم را به روستایمان که در بینراه بود رساندم، چرا که امن بهنظر میرسید، ضمن اینکه میتوانستم از شبکهی مردمی هم استفاده کنم. ماندم تا غروب روز بعد حرکت کنم. سراغ یکی از دوستان قدیمی و نزدیک رفتم، پناهم دادند و امکان دیدار با دوستان قدیمی فراهم شد. صبح روز بعد، صاحب خانه که میهماناش بودم آمد و گفت: «یکی میخواهد ساعت سه بعد از ظهر تو را ببیند». فوراً این سوال پیش آمد که چهکسی و با چه منظوری؟ جوابی که شندیم خیلی برایم تکان دهنده بود: «بهار».
هیچ جوابی ندادم، او هم منتظر پاسخ من نماند، درب اتاقی که در آن ساکن بودم را بست و رفت. چند ساعتی وقت داشتم. صبحانه را خورده و نخورده، شروع کردم تا دستی به سر رویم بکشم. از طرفی شاد و از سوی دیگر بیجهت مضطرب بودم. مدام در این فکر بهسر میبردم که «چه میخواهد بگوید؟»، فکر میکردم لابد بهاین دلیل که بدون اطلاع، او را ترک کرده و بهصف پیشمرگایتی پیوستهام باید ناراحت شده باشد. هرچند که بعداً فهمیدم اصلاً این طور نبوده، و این حس در واقع شاید نوعی از عذاب وجدان بود. آخر من به بهار در تمام طول زندگانیام مدیون بودم و البته هر دو بهیکدیگر وابسته.
به این فکر میکردم که گذر زمانِ دوران کودکی، بدون بهار چقدر میتوانست کسالت بار باشد. در فکر دورانی بودم که پدر در زندان بهسر میبرد و بهار از هیچ تلاشی برای کمک بهمن دریغ نمیکرد. از تهیهی مواد غذایی تا پوشاک و از همه مهمتر کمکهای درسی او در آخرین سال تحصیلی. سالی که در طول آن روزها را بهچوپانی مشغول بودم و هرروز بعد از کار، بهار درسهای مدرسه را به من آموزش میداد تا اینکه توانستم امتحانات متفرقه را با نمرات خوب پشت سر بگذارم. واقعاً اگر در چنان شرایطی سخت، بهار کنارم نبود، هر لحظه امکان دستزدن به خودکشی برایم وجود داشت…
ساعت سه بعدازظهر آمد به همان اتاق کوچکی که در آن اسکان یافته بودم. برخلاف آنچه که فکر کرده بودم و نیز برخلاف دیدارهای دوران کودکی و نوجوانی، اینبار گفتگوی بین دو انسان بالغ چیز دیگری بود، چیزهایی از قبیل زندگی مشترک و ازدواج. در وجودم حسی تازه و زنده جریان پیدا کرده بود، حسی که برای چند ساعت مانع از فکر کردن به مسائل امنیتی، مبارزاتی و جانی شد. دو روزی از این ماجرا گذشت و موعد مأموریت من هم به پایان خود نزدیک شده بود؛ این میتوانست موجب مسائل امنیتی برای دوستان و علیالخصوص صاحب خانه گردد. برای همین تصمیم گرفتم تا دو نفر از دوستان قابل اعتماد را برای خواستگاری بفرستم. همان شب خواستگاری که خودم نیز در آن حضور نداشتم، با مخالفت شدید پدر بهار روبرو گشتم و گویا پس از مدت کوتاهی و از ترس اینکه بهار با من به کردستان عراق نیامده و فراری نشود، او را به اورمیه میفرستند. بههر جهت هوا دیگر آن گرمای گذشته را نداشت و این برای من ضرورت بازگشت به اردوگاه را بیان میکرد.
برای رسیدگی به تشکیلات راهی روستای دیگری شدیم که با پای پیاده پنج ساعت تا آنجا راه بود. تصمیم داشتیم چند ساعتی را هم در آنجا استراحت داشته باشیم. آنروز بهدلیل نمنم باران بر خاک آنچنان عطر و رایحهای برخواسته بود که هنوز هم پس از گذشت چند دهه، با فکر کردن به آن دوران و آنروز، میتوانم استشماماش کنم. پاسی از شب گذشته بود که جلوی درب منزل یکی از رفقا رسیدیم. ابری بودن هوا، فضا را از آنچه بود تاریکتر میکرد و این برای ما خوب بود. چند بار بر درب خانه کوبیدیم و جوابی نگرفتیم. چند رفیق دیگر محل را ترک کرده و من ماندم تا صاحب خانه بیاید. اسلحهام را هم در گوشهی تاریکِ یک گاراژ تراکتور در آنطرف کوچه قرار دادم و باقی وسایلم را به دو دیگر رفیق سپردم تا با خود ببرند و در بیرون روستا منتظر من باشند.
چندی گذشت…
از دور صدایی نهچندان رسا – از سوی چند نفر که در زیر نور تیرچراغبرق قرار داشتند – میآمد. ابتدا فکر کردم جوانان روستایی هستند که با معشوقههای خود قرار پنهانی دارند، بعد دیدم نه، برای انجام چنین قرارهایی آن ساعت از شب خیلی دیر وقت است. بیشتر که توجه کردم متوجه شدم در خصوص اینکه به طرف من شلیک کنند یا نه، دارند باهم مشورت و بحث میکنند، پس مطمئن شدم که باید مسلح و از نیروهای رژیم باشند. جَلدی به پشت تراکتور پریده، سلاحم را برداشته و تصمیم به ترک فوری روستا گرفتم. در نزدیکیهای خروجی روستا بودم که متوجه کمین دشمن بر یک ایوان نسبتاً مرتفع شدم. یکی از آنها از کمین بلند شده و مرا دید زد و دوباره دراز کشید. اما مشکوک نشد، احتمالاً من را با نیرویهای خودی که در روستا بودند و من را هم دیده بودند، اشتباه گرفت، چونکه من هم از داخل روستا در حرکت به سمت بیرون روستا بودم و شاید آنها انتظار آنرا نداشتند که کسی بتواند در کمال خونسردی وارد شده و بعد هم خارج شود. اما طولی نکشید و به فاصله سه متری آنها رسیده بودم که مرا شناسایی کرده و به سمتام شکلیک کردند. به دلیل تعداد بالای نفرات آنها چارهای جز فرار نداشتم، اما تصمیم گرفتم ابتدا کمی مقابله کنم و وضعیت را بسنجم. سنگر گرفتم و تاریکی آن شبِ ابری باعث شد که با شلیک کردن گلوله نتوانند کاری از پیش ببرند، پس چند نارنجک پرتاب کردند. نبرد سختی در آن شب درگرفت. در آن نزدیکی تنورهای زیادی قرار داشت. که تعداد زیاد برآمدگی آنها امکان سنگرگیری متحرک را به من میداد. درون یکی از آنها غلطیدم، اما همین امر مبارزه را برایم دوچندان سختتر کرد. خاکسترهای تنور برخواسته و چشمانم را اذیت میکرد. چند دقیقهای نشسته و در فکر فرو رفتم و این شعر را با خود زمزمه کردم:
کشتی نشستگانیم
ای باد شرطه برخیز
باشد که باز ببینم دیدار آشنا را
با وجود تعداد زیاد آنها و تنهایی من، باید اذعان کنم که در فکر و خیال، به شدت ناامید شده بودم و چند دقیقه بدون هیچ واکنشی به این فکر میکردم که چرا جای فرار تصمیم به مقابله گرفته و نیروی دشمن را دستکم گرفتم. در همین فکر بودم که صدای انفجار گلولهی آر.پی.جی در همان نزدیکی، رشتهی افکارم را پاره کرد. برای این که دشمن فکر نکند من کشته شده و یا بهشدت زخمی شدهام و برای اینکه آنها به سمت تنورهای حرکت نکنند و دستگیر نشوم، شروع به شلیک بیامان نمودم. چند لحظهای گذشت؛ و دوباره نشسته و بوی خون را احساس کردم. دستم خی و آغشته بهخون بود. فوراً صورتم را چک کردم که دیدم چیزی نشده، کمر به پائین و پاهایم را چک کردم و در همین حین درد شدید احساس کردم. خون زیادی داشت از بدنم میرفت، ولی به سبب گرمی بدن و استرس زیاد، هنوز درد آنچنانی را احساس نمیکردم، هرچند که بعداً متوجه شدم سه ترکش به پایم اثابت کرده است.
خشاب عوض کرده، از جا برخواستم و زیر سایه امنیت بهوجود آمده از آتش گلولهها، پاسداران را زمینگیر کردم. از روستا خارج شده و بیهدف به کوه زدم. مأمورین رژیم هم خوشبختانه مرا تعقیب نکردند، چون میدانستند احتمال وجود نیروی پیشمرگه در بیرون از روستا بسیار است. خودم را از روستا دور کرده و شب را بدون آب و غذا و درد زیاد، روز کردم. صبح به کمک چوپانی در آن منطقه، وارد روستایی دیگر شدم و به خانهی یکی از اعضای مخفی کومله رفتم. مردم آن روستا از خبر درگیری و نبرد دیشب داستانهایی ساخته بودند که خودم منکه در بطن درگیری بودم از آنها خبر نداشتم. بعضیها میگفتند پیشمرگان به عوال رژیم تهاجم بردهاند، آنهم بهاین شکل که فرماندهی پیشمرگان مخفیانه وارد روستا شده، فضا را بههم ریخته و نیروهای پیشمرگه نیز از بیرون بهسمت عاملان رژیم حمله بردهاند. هرچند بعداً متوجه شدم که رفقایی که مرا ترک کرده بودند، بعد از شنیدن شلیک گلوله به سمت روستا باز میگردند و به نیروی دشمن آتش میگشایند. اهالی روستا حتی از تعداد بالای کشته و زخمیهای رژیم سخن میگفتند که دور از واقعیت بود. خلاصه برای مدتی در روستا پنهان شده، و پس از تجدید قوا و باندپیچی زخمها شروع به حرکت کردم.
ولی آنچه که بعدتر معلوم شد آن بود که در جریان آن درگیری سه تن از کمین کنندهگان کشته و تعدادی نیز زخمی شده بودند و در میان کشته شدگان نام فرمانده گروه ضربت نیز به چشم میخورد که به دلیل کشته شدنش در شهرهای بوکان و شاهیندز، سه روز عزای عمومی اعلام کردند. من نیز چند روز بعد و با پای زخمی سیزده کیلومتر را در کوهستان پیاده رفتم تا از منطقهی موکریان خارج شدم؛ فیالواقع از کردستان هم مدتها بعد خارج شدم، و هم اکنون من در زمستان اروپا چشمانم به آمدن دوبارهی بهار به سمت مشرق و افروختگیِ خورشید برفراز آن کوهستانها خشک شده است.