سێ شه‌ممه‌ 26 ئازار 2024

سرگذشت زن کمونيستی که حامله بود و اعدام شد/فرخ معانی

بی رحمی و کشتار همزاد رژيمهای ديکتاتور و ضد مردمی

 

کارنامه و عملکرد هر کدام از رژيمهای ضد مردمی و ديکتاتوری  در سراسر جهان و بويژه در منطقه ما آکنده از کشتار، داغ و درفش و سرکوب مدوام در قبال مردم جويای آزادی و زندگی انسانی است. اينها تاريخی سراسر خون‌آلود و ننگين از خود برجای گذاشتەاند. هميشه هم برگهای از اين اوراق سبعيت و وحشيگری از فردای به زير کشيده شدنشان از تخت ديکتاتوری به دست مردم تشنه آزادی و جان به لب رسيده آشکار گشته است. امروزه به برکت توسعه مهار ناشدنی ارتباطات در جوامع افتادن طشت رسوائی چنين رژيمهای ديکتاتور و افشای جنايات بی شمارشان به فردای سرنگونی اين رژيمها موکول نمی‌شود. ما اکنون در روزهای خرداد سالگرد سرکوب خونبار مردم آزاديخواه ايران به دست حکومت اسلامی و در آستانه کشتار دسته جمعی زندانيان سياسی ايران هستيم،که گوشەهای از آن آشکار گشته است. درست در همين روزها قصه پر درد زن و مردی آزاديخواە عراقی و چگونگی به دارآويخته شدنشان به دست دژخيمان حکومت بعث عراق و دستگاه امنيتی آن در رسانەها پخش و منتشر شده است. آدمی با شنيدن اين داستان، مرگ و به دارآويخته شدن هزاران انسان کمونيست و آزاديخواه را به ياد می‌آورد که به دست جلادان جمهوری اسلامی در دستگاههای مخوف و امنيتی آن به خاک افتادەاند. اين گزارش منتشر شده زندگی و مرگ دردناک زن و شوهر کمونيستی از حزب شيوعی عراق را به تصوير کشيده است که به چنگال دژخيمان دستگاه امنيتی مخابرات گرفتار آمدەاند و مرگ جانگدازی را برايشان تدارک می‌بينند تا گويا به خيال باطل خود زندگی پليد خود را بيمه کنند.

غافل از اينکه خونهای ريخته شده نه تنها بيمه عمر اين حکومت‌ها نيست بلکه همانند جويبار آبی است که زيربنای حکومتشان را با خود می‌شويد و می‌برد.

سازمان امنيت عراق (مخابرات) سال ١٩٨١ در يکی از پاسگاەهای ارتش”خالديه” زن و مردی را به “اتهام” هواداری و پيشمرگه حزب کمونيست  عراق (شيوعی)  دستگير نمود. آنها اتهام را رد نکرده و تأکيد کردند که پيشمرگ حزب کمونيست بودەاند. اما گفتند:

آمدەايم که در بغداد زندگی بدور از سياست داشته باشيم و فرزندمان را در آرامش بزرگ کنيم.

دستگاه امنيتی با تأکيد بر اتهام آنها اظهاراتشان را رد کرد. مخابرات اعلام نمود که گويا اين زن و مرد برای رساندن رهنمودهای کميته مرکزی حزب به کميته بغداد آمدەاند.

پس از اتمام تحقيقات در زير شکنجەهای وحشيانه آنها را به دادگاه انقلاب تحويل دادند. در آنجا نيز در چشم بهم زدنی حکم اعدامشان صادر شد.

“مياده” زنی زيبا و در بهار زندگيش بود، او در روزهای آخر حاملگيش بسر می‌برد.

او در نامەای التماس آميز از رئيس سازمان اطلاعات عراق “برزان تکريتی” تقاضا کرد اعدامش را به بعد از بدنيا آمدن طفلش موکول کنند.

بارزان تکريتی در پاسخ نامه مياده به خط خودش نوشت:

دولت احتياجی به ناپاکی ديگر ندارد.

مياده دوباره نامەای نوشت و در آن خواهش و تمنا کرد که با عمل سزارين بچه را بيرون بياورند. اينبار هم بارزان تکريتی راضی به اينکار نشد.

دکتر “العبيدی” واقعه اعدام مياده و شوهرش را در آن سحرگاه اينگونه بازگو می‌کند.

اول همسرش سربلند به روی سکوی اعدام رفت، خواستند چشمايش را ببندند، نخواست، بطرف مياده  برگشت و به چهرەاش نگريست وگفت:

“عزيزم مرا ببخش نتوانستم پدری خوب برای پسرت و خودت باشم.”

“جاست سماوی” جلاد، طناب را به گردنش آويخت و جلوی چشم زنش او را اعدام کرد.

نوبت مياده رسيد، به روی سکوی اعدام بردنش، مياده گفت برای آخرين بار التماس می‌کنم کمی صبر کنيد “کيسه آبم” پاره شده، بگذاريد پسرم زنده بماند.

آنها بی رحمانه مشغول اجرای مراسم اعدام بودند. درد زايمان مياده شروع شده بود او تقلا می‌کرد درآخرين لحظات زندگی و قبل از اينکه شبح شوم مرگ او را با خود ببرد بچه را بدنيا بياورد. در آن لحظه گوئی اثری از شکنجەها در او نمانده و نيرويش را دوباره باز يافته، با تمام توانش زور می‌زد تا بچه بيرون بيايد. سکوی زير پای مياده باز شد، پيکرش در وسط اطاق آويزان ماند. خون از پاهايش چون جوی باريک آب که از تابيدن برف بهاری شکل می‌گيرد، پائين می‌آمد.

پيکر بی جان مياده را پائين آوردند. او مرده بود اما بچەاش هنوز زنده بود. اطاق پر از خون بود. پاهايش از هم باز بود،گوئی مياده اميد بدنيا آوردن بچەاش را هنوز از دست نداده بود. بچه بيرون آمد.

جاست گفت:بگذاريد او هم کنار پدر و مادرش بميرد.

ملاﺀ‌ حاضر در مراسم اعدام که وظيفەاش ارشاد قربانيان در آخرين لحظات زندگيشان و ايمان آوردنشان به  خدا و پيغمبر است، از نظر جاسم طرفداری کرد.

اما من (دکتر العبيدی) راضی به کشتن بچه نبودم. نهايتا هر سه تصميم گرفتيم بچه را نگەداشته تا دستور از طرف سازمان اطلاعات و رئيس آن بارزان تکريتی بيايد.

بچه را به “رضيه” زن نظافتچی اطاق اعدام سپرديم. رضيه، زنی حدودا بيست ساله و سيه چوردەای، که چند سالی از ازدواجش می‌گذشت اما بچه دار نشده بود. آرزويش داشتن بچەای بود.

جاست اسم “زعير” را برای طفل انتخاب کرد و با رضيه قرار گذاشت اگر “جناب بارزان” راضی نشد بايد بچه را در جائی رها کرده تا از بين برود. رضيه هم قبول کرد.

رضيه بسرعت اطاق خونی اعدام را تميز کرد. بچە را هم در دستشوئی زندان شست و در پيراهن مادرش پيچيد. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجيد، با عجله خود را به خانه رساند.خانەاش در محله “لحيوه” نزديک ابوغريب بود.

لحظه وردش به خانه شوهرش آنجا بود. تمام داستان را برايش تعريف کرد.اولين کاری که کردند اسم بچه را از “زعير” به “وليد” برگرداندند.

سالها گذشت، وليد بزرگ شد. زمانی که آمريکاه عراق را اشغال و رژيم صدام سقوط کرد، در اداره ثبت احوال وليد را به بعنوان پسرش به اسم خودش و شوهرش ثبت کرد.

با انتشار اين داستان توسط روزنامەنويسی، برادر شوهر مياده بعد از ٢٢ سال و به قصد پيدا کردن برادرزادەاش به عراق بازگشت. سرانجام وليد را پيدا کرده و به رضيە اطلاع داد که می‌خواهد وليد را همراه خودش به آلمان ببرد.

اگر چه او مثل مادری واقعی خيلی ناراحت شد اما گفت:

اين تصميمی است که وليد می‌تواند بگيرد.

وليد در نزديکی‌های خانەاشان با گاريش به  دستفروشی سبزی و ميوەجات مشغول بود.

اما او که آغوش گرم دايه “رضيه” را با همه لذتهای دنيا عوض نمی‌کرد، بدون دودلی به عمويش گفت:

ببخش عمو جان من می‌خواهم با مادرم زندگی کنم.

روزی که دادگاه عالی کيفری، حکم اعدام بارزان تکريتی را اعلام کرد.

وليد در قهوخانەای مشغول خوردن نان و ماست بود. لقمه در گلويش گير کرد و چشمهايش پر اشک شد، واژه اعدام زجر مادر مياده و پدرش را بيادش آورد.

ترجمه و تأليف

فرخ معانی

 

بابەتی هاوپۆل

قفس، یادداشت چهارم: پیش‌بند “به یاد سپیده فرهان”

مژگان کاوسی تا کنون دو بار بازداشت شده‌ام و هر دو بار در خانه‌ی خودم؛ …