خالدبایزیدی (دلیر) ونکوور- کانادا
دیشب!
پاهایم را
درخواب دیدم:
که کوه هارادرهم درمی نوردید
سپیده دم که ازخواب برخواستم
صندلی چرخدارم
برسجاده ی عشق نمازشکرمی خواند؟؟!!
……………………………………….
معلولی!
درغروب غمگین نگاه اش
ازچکاوکی تنها
نغمه ای شادمی خواست؟!
………………………………………
روشندلی!
باکوله باری ازروشنایی
سراغ خانه ی خدارامی گرفت
هیچ یک ازعابران
اما!نمی دانستند…
مگرروشندلی دیگرکه گفت:
همین جاست؟!
…………………………………………
من به حجم خواب خدا
تنهایم!
گاه دزدکی
به خواب اش می روم
تاتنهایی مان را
باهم
قسمت کنیم؟!
………………………………………….
گاه درتنهایی
خودراپنهان می کنم
شش میلیاردانسان نیزانگار
برای رفع تنهایی ام
کفایت نمی کند
آه!…که دراین ازدحام
چقدرتنهایم؟!
………………………………………..
من زنی می خواهم
که حتی اگرنابینا هم باشد
درتاریکی چشمان اش
دنیاراروشن ببیند
نه زنی بینا
که درروشنایی چشمان اش
دنیاراتاریک
من زنی می خواهم
که حتی لال هم باشد
درسکوت اش
فریادی نهفته باشد
نه درفریاداش سکوتی؟!
………………………………………
من خدارا!
درنگاه معصومانه ی معلولی دیدم
که درین ازدحام خیابان
هیچ کس فریادرس اش نبود
…………………………………………
جای تعجب نیست
که من
درسرزمین مادری خویش
فراموش شده ام
من باچشم خوددیده ام:
خفاشان شب
تکه تکه جسمم را
همراه خاک سرزمینم
به غارت برده اند؟!
………………………………………..
خدا!
چه شرمساربود
وقتی که دید:
بردل معلولی نمک می پاشند
وپیمبران دروغین اش
برمناره های ریا
ازعشق ودوستی سخن می گویند
……………………………………….
آسمان!
درنگاه معلولی گریست
ورخسارغبارگرفته اش را
باقطره قطره هایش شست
……………………………………….
من بهشت وجهنم را
درنگاه معلولی دیده ام
گاه که می خندید
تمام دروازه ی بهشت بازمی شد
وگاه که می گریست
آتش جهنم چه سرکش زبانه می کشید؟؟!!
…………………………………………………
کاشکی دردهایم!
موادمنفجره می بودند
تاکه…
ظلم واستبدادرا
انتحارمی کردم
……………………………………………….