فریدون ارشدی
نه درد زانوهایت را می شکند
نه سایهی بلند دیوار
غرور جوانت را .
رنجهای ما را زیستهای دشوار،
که اینگونه ماندهای
صبور،
با رجی از درختان سرو
در خوابهایت،
و سرودی نجیب
در نجوایت .
از پشت چشم بند
به چشمهها که می اندیشی
سرریز می شود خیابان از خشمی خاموش،
به سان گلویت
که سرشار سرود حق است
به گاه سحر .
جلادها می میرند
اما
بر گونهی سپیده می ماند
کبودی لبهای تو .